دلم یک زندگی سرخپوستی در دل کویر یا در جنگلی بی انتها میخواهد. از آن زندگیها که پر است از عاج فیل و مهره های رنگی رنگی و رشته های چرمی و لباس های پاره پاره . هر روز صبح مثل تارزان از این شاخه به اون شاخه بپرم و با نیزه ، گوزن شکار کنم. همسایه ام با سازهای خفن برایم موسیقیهای عجیب و غریب بنوازد. اتفاقا همسایهام هم از آن مکزیکی هایی باشد که غیرقانونی و از زیرسیمخاردار وارد خاک امریکا شده و در یک کابین هواپیما که دو قرن پیش وسط جنگل سقوط کرده زندگی کند.
بعد خانوادهام مرا پیدا کنند و مرا به زندگی اصلیام که در منهتن نیویورک است برگردانند و من در حالی که به زندگی سرخپوستیام خو گرفته ام با اشک و آه راهی شوم.
چندکیلو متر عقبتر از این بیابان کسانی زندگی میکنند که حتی کابین هواپیمای سقوط کرده هم برای زندگی ندارند. نه درخت ، نه گوزن و نه هیچ چیز دیگری ندارند. سراسر بیابان است و بیابان است و بیابان. چند کپر است و چند متر مکعب یونجه. چند مرغ و چند گوسفند همهی داراییشان از جهان هستی است. یونجه را برای خوراک ؛ بین خودشان و احشامشان تقسیم میکنند.
هیچکس هم نیست که به سراغشان بیاید و آنها را به زندگی اصلی شان برگرداند.
ابتدایی ترین حقوق اولیه هر انسانی برای آنها به رویا و آرزو تبدیل شده.
پاورقی: مدتی پیش از زندگی این هموطنانمون در خبرگزاری مهر گزارشی منتشر کردم.