دوم راهنمایی بودیم. فکر میکنم 13 سالم بود؛ یعنی دقیقا 9 سال پیش . زنگ املا و ادبیات جداگانه بود. برخلاف اکثر اوقات معلمهایشان هم فرق داشت . جالب این بود که معلم املا و تعلیمات اجتماعی ما یکی بود. هیچ وقت نفهمیدم کدام یکی تخصص او بود. اجتماعی را در دانشگاه خوانده بود یا املا. به هر حال احتمالا به خاطر کمبود نیرو در مدرسه، مجبور شده بود دو چیز کاملا متفاوت را تدریس کند. اما حس میکنم او ادبیات خوانده بود؛ چون سر زنگ املا حس و حالش فرق داشت. یک شکل متفاوتی از اجتماعی درس میداد؛ با عشق درس میداد.
اولین جلسه که وارد کلاس شده بود، 62 عدد چشم به او خیره شد. قد بسیار بلند که به نظرم از 1 متر و 75 سانتی متر تجاوز میکرد. خیلی چاق هم بود. ترکیب قد بلند و وزن زیادش هیبت عجیبی به او داده بود. یادم نمیآمد آخرین زنی که با این هیکل دیده بودم کِی بود.
صورتش توپُر و سفید و ابروهایش بلند و کمانی شکل بود. لبهایش هم همیشه قرمز بود بدون این که ماتیک زده باشد. صورتش را دوست داشتم چون مهربانی را نشان میداد و اندکی خجالت. اما طبق معمول اکثرا تمسخر هیکلش را به تحسین صورت شیرینش ترجیح میدادند.
زنگ اجتماعی خشکتر میشد. تدریس او در این زنگ بیشتر چیزی شبیه روخوانی بود. کلاس روح نداشت. البته شاید به این خاطر که من از درس اجتماعی خوشم نمیآمد.
زنگهای املا اما فرق داشت. متنها را رسا و گوشنواز میخواند. بیشتر میخندید. صورتش مهربانتر بود.
من دانشآموزی نسبتا درسخوان و اما خیلی خجالتی بودم. قریحهای در ادبیات داشتم که او هم متوجه شد. سعی کردم به او نزدیک شوم. گاهی با هم حرف میزدیم. جملاتم را تحسین میکرد. گاهی هم متعجب از کلماتی که به کار میبردم. خلاصه آن دوران ادبی بودم. قریحهای که بعد از سالها بیشتر آن را از دست دادم.
خیلی بیشتر از اینها میتوانستم به او نزدیک شوم چون فهمیده بودم او هم از من خوشش آمده. اما شخصیت منزوی و خجالتیام و همچنین حس حریمی که برای معلمهایم قائل بودم باعث شد که پایم را بیشتر از این جلو نگذارم.
اوایل زمستان یک روز که منتظر او بودیم، به ما خبر دادند که معلم نیامده. خوشحال و خندان طبق معمول دانشآموزان از فرصت کوتاهی که خداوند در اختیارمان گذاشته برای تلف کردن وقت استفاده کرده و شکر غیبت معلم را به جا آوردیم. هفته بعد هم همین روال بود.
بقیه را نمیدانم اما هفته سوم که باز هم خبر غیبت معلم را آوردند، چیزی شبیه نگرانی یا فکرهای بد در سرم چرخید. من آن معلم را دوست داشتم. با این که بیکاری در مدرسه بزرگترین نعمت به حساب میآمد اما دوست نداشتم که برای او مشکلی پیش آمده باشد.
بعد از مدتی خبر رسید که او دچار شکستگی پا شده و حالا حالاها امکان ندارد که بازگردد. مدتی بعد هم آگهی درگذشت او را روی دیوار مدرسه دیدم. اسمش شَمیم بود. اسم خوبی برایش انتخاب کرده بودند . به چهرهاش میآمد.
/ به یاد معلمی که جز چند خاطره کوتاه ، صورت محو و نامش چیزی را در خاطرم باقی نگذاشته است/