چهار یا پنج روزی هست که خواندن این کتاب را تمام کردهام. قرارم با خودم این بود که بلافاصله سریالش را که با همین نام ساخته شده ببینم و بعد برایش چند خطی بنویسم، اما بعد از دیدن یک قسمت منصرف شدم و برایش دلیلی هم دارم که در ادامه خواهم گفت.
در این یکی دو سال اخیر، اگر خواندن کتابهای آگاتا کریستی را فاکتور بگیرم، این خوشخوانترین و خوشمزهترین کتابی بود که خواندهام، چرا؟ قبلاً هم در ریویویی نوشته بودم که هرچه پیش میروم بیشتر به این باور میرسم که درحالحاضر مهمترین نیاز من در رابطه با خواندن این است که سرگرم شوم. یادگرفتن هم خوب است، عالی است، اما من میخواهم کتابها من را از حال حاضرم بیرون بکشند و طوری در دنیای خودشان نگهم دارند که انگار اهل همان دنیایم. اگر خطکشم برای ارزیابی کتابها این باشد، این قصه نمرهی ده از ده میگیرد.
استیون کینگ
این نویسنده را تنها با فیلم درخشش میشناختم که گویا فیلمنامهی همان هم تفاوتهای فاحشی با متن کتاب دارد، بنابراین میتوانم بگویم استیون کینگ برایم به جز چهرهی جالب و متفاوتش ناشناخته بود و نمیتوانم این کتاب را در بستر مقایسه با بقیهی آثارش ارزیابی کنم. در روزهایی که قصه را میخواندم بارها مصاحبههایی از او دیدم تا بیشتر با ذهن و جهانبینیاش آشنا شوم. کینگ نویسندهای دستنیافتنی نیست، با آنکه عدد کتابها و صفحههایی که نوشته برای خیلیها دستنیافتنی خواهد ماند. مرد خانواده و شوخطبع است و نوشتن برایش شغلی تماموقت است؛ طوری که خودش را موظف میداند هرروز حداقل شش صفحه بنویسد. حالا کینگ جزء کسانی است که بارها و بارها به سراغش خواهم رفت. میگویند کینگ استاد داستانگویی است و من تا اینجا تمامقد این ادعا را تأیید میکنم.
یازده. بیستودو. شصتوسه
بعضی از حادثهها سرنوشتسازند
سال 1963 جان اف کندی ترور شد و مظنون اصلی خیلی زود به دست مرد دیگری کشته شد و بعد از آن همهچیز در هالهی ابهام باقی ماند؛ این مرد به تنهایی دست به اقدام زده بود؟ آیا اجیرشدهی شوروی بود؟ اصلاً خود او شلیک کرده بود؟ همهی این سؤالات بستر حاصلخیزی برای پرورش تئوریهای توطئه است و تا به امروز هیچکس نتوانسته با قطعیت جوابی برایشان پیدا کند. چه کسی جان اف کندی را کشت؟ اگر کشته نمیشد تاریخ به کدام سمت میرفت؟
پیرنگ
قصه از آن دست داستانهایی است که خطر لو رفتنشان تا حد زیادی بالا است، بنابراین من ترجیح میدهم به جز چند خطی که از همان خلاصهی رسمی و جلد کتاب مشخص است، چیز دیگری نگویم. ماجرا از روزی شروع میشود که جیک، معلم ادبیات مدرسه، متوجه میشود صاحب غذاخوری پاتوقش در عرض یک روز چندین سال پیر شده است. اَل، همان پیرمردی که تا همین دیروز مردی میانسال به حساب میآمد و همبرگرهایش چنان ارزان بود که همه خیال میکردند امکان ندارد از گوشتهای متدوال استفاده کند، به او میگوید در این مدت بارها از گوشهای در غذاخوریاش به گذشته سفر کرده. بعد از اینکه جیک با چشم خودش سال 1958 را میبیند و به حال برمیگردد، ال برایش تعریف میکند که تلاش کرده جلوی ترور کندی را بگیرد، اما به خاطر کهولت سن و سرطان موفق نشده و حالا این مأموریت را به جیک واگذار میکند.
سفر در زمان قواعدی دارد
من به جز دیدن سریال دارک، خواندن کتاب هری پاتر و زندانی آزکابان و فرزند نفرینشده، تجربهی دیگری در مواجهه با مفهوم سفر در زمان نداشتم، اما از میلاد که میزبان پادکست محبوبم، لوموس، است شنیده بودم تعارضهای زیادی در این سبک از داستان وجود دارد و هر نویسندهای نمیتواند این تعارضها را به خوبی رفع کند. از آنجایی که با چنین پیشفرضی در داستان پیش میرفتم، تماشای تلاش کینگ برای حل کردن این تعارضها برایم جالب بود: تو میتوانی از دریچهای به گذشته بروی، اما حتی اگر سفرت سالها طول بکشد، در زمان حال فقط دو دقیقه سپری میشود. اگر چیزی را در گذشته تغییر بدهی، اثرش در زمان حال هویدا میشود. گذشته سرسخت است و میل به تغییر ندارد. در تمام داستان آنتاگونیست اصلی داستان، زمان گذشته بود که نمیخواست چیزی تغییر کند، که مدام برای رساندن همهچیز به آن وضعیت سابق تلاش میکرد.
سریال اقتباسشده
همانطور که گفتم من فقط قسمت اول این سریال را دیدهام و تصمیم گرفتم قبل از نوشتن این چند خط، تصویر ذهنیام را دستنخورده نگه دارم، اما در همان قسمت اول هم بین شخصیتپردازی و پیرنگ کتاب و سریال تفاوتهای فاحش و حتی آزاردهندهای دیدم. حتی اگر این تفاوتها را نادیده بگیرم، مسئلهی حذف جزئیات انکارناپذیر است؛ این کتاب هشتصد صفحه دارد و چنان جزئیاتی دارد که خواننده از همان ابتدا میتواند تصویری واضح از آمریکای دههی شصت پیش چشمانش ببیند، اما چنین جزئیاتی ناگزیر قابلانتقال به رسانهی دیگر نیست و بخش مهمی از داستان حذف میشود.
لذتهای گناهآلود
از قضا همین امروز که این ریویو را مینویسم، جستاری از کتاب «فقط روزهایی که مینویسم» نوشتهی «آرتور کریستال» از نشر «اطراف» میخواندم با نام «لذتهای گناهآلود؛ آیا دعوای داستان ادبی و داستان ژانر رو به پایان است؟» خیلیها کینگ را نویسندهی ادبی نمیدانند؛ هرچند خودش «دوست ندارد آثارش جزو لذتهای گناهآلود باشد.» شاید من هم تا همین چند سال پیش که سودای خواندن آثار ادبی داشتم، چنین نتیجهای میگرفتم، اما حالا این من جدید بیش از همیشه بین خطهای کتاب در جستوجوی لذت دمدستی است. و البته نباید یادمان برود «خود رمان هم زمانی جزو لذتها گناهآلود محسوب میشده» و «در میانههای قرن هجدهم این سوءظن وجود داشته که مخاطب رمان مخاطب جدی ادبیات نیست.» کریستال میگوید «ریختن پیرنگ، خلق شخصیت، به زبان درآوردن او و تعبیهی پیچش و تحول در شخصیتش همه و همه برای من شگفتانگیز است. ...اگر داستان حرکت کند، ما هم ناخودآگاه با آن راه میافتیم و اگر برای این تسلیم و بیاختیاری، اندک گناهی هم احساس کنیم، همیشه مرگ ویرژیلی هست که با خواندنش تقاص پس بدهیم.» که البته برای من خواندن ترجمهی مجموعهی پروست بهترین راه برای تقاص پس دادن است.
بیستوچهارم اردیبهشت سال سه