arezoo_ahmadibonakdar
arezoo_ahmadibonakdar
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

دخترِ انار

کناری نشسته بود. کمرش درد می‌کرد. شانه‌هایش هم. تکیه‌گاهی مناسب برای استراحت نمی‌یافت. جثه‌ی کوچکش میان انارها گم شده بود. انارهای کوچک و بزرگ و دانه‌سرخ. با خود در فکری عمیق فرو رفت. نکند سال بعد اصلاً کسی نباشد تا به او انار بدهد؟ امسال که آدم هست، او جایی نمی‌رود. نکند اصلاً انارهای جهان یکدفعه دلشان بخواهد دیگر به عمل نیایند؟

انتظار امسال را نداشت. قرار نبود دیگران هم در خانه بمانند. علاقه‌ٔ زیادی به دراماتیک کردن قضایا داشت! خود را تنها می‌دید. امّا حال چه؟ همه مثل او در خانه بودند. نیاز داشت حالش را طور دیگری نشان دهد! خود را متفاوت جلوه دهد. راهی نمی‌یافت. باز هم تکیه داد. غصّه‌ٔ انارهایش را می‌خورد. منتظر بود تا کسی بیاید تا اناری به او دهد. اگر انارها کم‌کم بدون آن‌که کسی بغلشان کند بپوسند چه؟ پاهایش کمی تکان داد. زخمش خوب شده بود. ولی درد جدیدی بر او اضافه شده بود. انگار این‌یکی هم از آن روز لعنتی،‌ حالا حالاها باقی‌ست. عجله‌ت برای چه بود؟ خب طوفان هست که هست! جلوی‌ت را نگاه کن. از طوفان خوشش نمی‌آمد. صدایش را خوب می‌شناخت. می‌دانست دوباره قرار است قلبش درد بگیرد. عجله کرد. پای‌ش این شد. حال باید تکیه بزند همین گوشه. به این انار. شاید سال بعد بتواند انار برساند به دوستان و دوست‌داران‌ش.

انتظارِ دخترِ انار.
انتظارِ دخترِ انار.


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید