arezoo_ahmadibonakdar·۱ سال پیشاکولالیاببین، دیوونه نشدم هنوز. ولی خب یوقتایی تو خونه بلند اسم خودمو صدا میزنم. همونطور که تو صدام میزنی. البته تو هیچوقت اینجا نبودی. ولی خ…
arezoo_ahmadibonakdar·۲ سال پیشدخترِ"ناحالت"!نشسته بود روی زمین، به حالت نیمخیز، بند کفش چپش رو میبست. خیلی عجله داشت. یه نگاهی به اتاق و بچهها انداختم و یه نگاهی دوباره بهش. از نگا…
arezoo_ahmadibonakdar·۳ سال پیشوعده داده شدهیک روزی همه اینها تمام خواهد شد.با تو دیدار خواهم کرد. بازخواستم میکنی. نگاهت میکنم. چرا انقدر از هم دور شدیم؟ چرا حرفم را گوش نکردی؟ چر…
arezoo_ahmadibonakdar·۴ سال پیشدخترِ انارکناری نشسته بود. کمرش درد میکرد. شانههایش هم. تکیهگاهی مناسب برای استراحت نمییافت. جثهی کوچکش میان انارها گم شده بود. انارهای کوچک و ب…