arezoo_ahmadibonakdar
arezoo_ahmadibonakdar
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

پاسخِ موجود

الآن، نشسته رو‌به‌رویم. نیمه‌تمام و کامل. با شکم ورم‌کرده. دم مخروطی. دست‌های تپل و آویزان. پاهایی که در زیرش جمع کرده و تنها ناخن‌هایش معلوم است. چشم ندارد. بینی و دهان هم. ولی حسش می‌کنم. حسم می‌کند. خمیری بود. گذاشتمش روی پاهایم. با کاردک برایش ناخن‌هایش را تراشیدم. نرم‌ترین بود. از روی پایم جم نمی‌‌خورد. معصومانه نشسته بود. منتظر بود. با روش از بالا‌به‌پایین داشت ساخته می‌شد. گولّه‌ای بود. ازش برمی‌داشتم. کم می‌کردم. می‌خراشیدم. صافش کردم. بینی نداشت. ولی دستم به سمت صورتش که می‌رفت، بو می‌کشید. چشم نداشت ولی مرا می‌دید. پا نداشت ولی با اعتمادی بی‌چون‌ و چرا قصد رفتن هم نکرد. نمی‌دانستم چه در سرش می‌گذرد. مرا کمی می‌ترساند. بدون رنگ دوستش داشتم. شاید رنگش نکنم. همین‌جور ساده بماند. ولی... دیگر او نخواهد بود. کس دیگری‌ست. گرچه هنوز نمی‌شناسمش. حرفی نزده. تا کسی حرف نزند نمی‌شود او را شناخت که. کاری از من ساخته نیست. نهایت برایش چشم بگذارم. امّا نمی‌توانم بگویم چه را ببیند. برایش بینی می‌‌گذارم. امّا نمی‌گویم چه کس یا چه چیز را ببوید. برایش گوش می‌گذارم. امّا نمی‌توانم بگویم که لطفاً گاهی نشنو! برایش دهان می‌گذارم. امّا نمی‌تونم حرفش بشوم... یا. یا شاید می‌توانم؟ خودم نمی‌دانستم از اوّل. چه انتظاری دارم از او!

می‌خواهم لب باز کند و بگوید که تواناییِ من چیست! می‌خواهم که بگوید، آیا من در دیده‌هایش، شنیده‌هایش و گفته‌هایش سهمی دارم؟ باعثش بودم؟ یا خودش از یک جایی به بعد تنها بود.

کاش زودتر حرف بزند. امّا اگر در آخر از من پاسخ خواست، با او صادق باشم یا...

در انتظار خشک‌شدن.
در انتظار خشک‌شدن.



شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید