هفتم مردادماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه.
باز هم پاهایم زخم شدند. مثل دفعههای قبل نیست.
از پیادهروی طولانی و قدمزدنها با دوستان و بعضاً با آنکه باید، نیست. تنها رفته بودم تا همین سر خیابان. دستدرجیبفروبرده. بیترس. ولی یادم هست. کفشهایم را. آن روزها را. حتّی آن روز را.
خواستم برایت بنویسم. برای تو. در اینجا. که من یادم هست. یادم هم میماند. ولی... باور کن برای ساعاتی یادم رفت. حتی درد پاهایم. عوضش کردم. درد را پیچیدم در یک دستمال. افکارم را هم. برگشتم به سویت. برگشتم؟ نه. تازه دیدمت. برای اوّلینبار دیدمت. اوّلین شهابسنگ آمد. و سپس دومی. آخ که چقدر منتظرش بودم. گفتمت. تو نیز هم. ماه بود. بعد از این، ماه هم تاب نیاورد. انقدر آمد پایین که خدا میداند.
آمدم پایین. بالاتر از همیشه. گیج و میانهٔ همه چیز. افکارم را دیدم که مدّتی دور از من، در اتاق، خستگی در میکنند. از نفس افتاده بود. با وحشت مرا مینگریست. دیوانه شدم. محلش ندادم. قلبم درد گرفت. سویم دستی تکان داد. محلش ندادم. نفسم تنگتر شد. کوتاه آمد. ساعتی رهایم کرد. آزاد بودم.
«وصل شدم. آزاد شدم. دیدم. خواندم. فهمیدم.»
گرچه خبری از دوستان و آن پیادهرویهای طولانی نبود، امّا جای زخم پاهایم همچنان... میسوزد.