? ژاک لَکان، انسان را ناپایدار و ارضانشده، موجودی نهیگانه و خودمختار، بلکه فرآیندی همواره در حال ساختهشدن و همیشه متناقض میبیند. اگر این دید لکانی را در تقابلی تعاملی با «لاک» بفهمیم که هویت را از طریق جریانْ در استمرار زمان تعریف میکرد و فرد را بهواسطهی خاطراتاش با هویت مستمرش در ارتباط میدید، آنگاه میتوان نوشت: «تونل» اثر «ارنستو ساباتو»؛ نویسندهی آرژانتینیتبار، مصداقی بر این همخوانیست و در پیوستاری از تناقضها فهمیده میشود.
«تونل» حکایت هنرمندیْ منزوی بهنام «خوان پابلو کاستل» است و جنون عشقاش که تنها در نسبتی با نفرت بازنمایی میشود. پابلو، نقاش معروفیست که بیش از هر گروه دیگری از نقاشها متنفر است و میگوید: «در تمام زندگیام هرگز به نمایشگاه هنری نرفتهام.» اما ماجرای عشقیاش در یکی از همین نمایشگاهها شکل میگیرد.
او متوجه زنی میشود که به یکی از تابلوهایش توجه خاصی نشان داده، تابلویی که منتقدان گفتند؛ غیرقابل تحمل است و به عقیدهی آنها خشک و نامفهوم بود. كاستل در شرح ماجرای اولین دیدار میگوید: «در قسمت بالای تابلو، سمت چپ، صحنهی پرتی را کشیده بودم که در قاب یک پنجره محصور شده بود؛ یک ساحل خلوت و زنی که به دریا نگاه میکرد، نهایت انتظار بود و تنهایی مطلق... جز همان زن (ماریا ایریبارن) هیچکس نفهمید که این صحنه، مایهی اصلی نقاشیست.» زن در جمعیت گم میشود و کاستلْ مدتها به او فکر میکند، تااینکه اتفاقی او را در خیابان میبیند. در ادامهی این آشنایی، پابلو متوجه میشود که ماریا، همسر مرد کوری بهنام «آلنده» است؛ درحالیکه خودش را «دوشیزه ایریبارن» معرفی کرده بود.
در رابطهی پرتناقض این دو، داستان پیش میرود. راوی که همان پابلوست، ذهن پرسشگری دارد و ماریا، شخصیت مرموزیست که به هیچیک از سؤالها پاسخ نمیدهد و اساساً معتقد نیست هر پرسشی، پاسخی داشته باشد. همین طفرهرفتنها و سکوت کشدار او، سازمان روانی پابلو را برمیآشوبد. کاستل که در ابتدای اثر نیز با گفتن مشخصههای رفتاریاش که برآمده از سوءظن او به ذات نوع بشر است و نشانههای پارانويا را در روابطاش برونریزی میکند، در رابطهی عاطفیاش نیز مدام در حال کنکاش است تا چیزی را بر له ماریا پیدا کند.
وجه دیگر رفتار پابلو در نامهنویسیهایش آشکار میشود؛ نامههایی که در فضای متضاد با واقعیت این رابطه، نویسش میشوند. رابطهای که از اثیریبودن تن میزند، در جریان نامهها به عشقی شورانگیز مبدل میشود. در این نامهها، پابلوی شکاک و ناراحت، رومئوییست که در فراغ ژولیت مینالد و از اینکه ماجرای رمانتیکشان را به مصیبتْ آلوده، مدام عذرخواهی میکند. اما واقعیت این است که ماریا، زن اثیری نیست.
ماریا تابع اصل لذت است، نهادی معطوف به ارضای امیالاش و عروس بیچون و چرای اروس. او با شوهر کورش برمبنای اقتضائاتی رابطه برقرار میکند، با پابلو در هیأت یک معشوقه و در عینحال با پسرعموی شوهرش «هانتر» در ویلای استانسیا آخرهفتههای خلوتی دارد! او حتی نامهای با مضمون «من هم به تو فکر میکنم» را به همسرش میدهد تا بهدست کاستل برساند و خودش به استانسیا میرود تا با هانتر خوشوقتی کند! در یکی از سفرهایش به استانسیا، در جواب نامهی بیقرار کاستل مینویسد: «دریا بزرگ و آرام، روبهروی من لم داده است. همهچیز بهنظرم بیهوده است. انتظار من در این ساحل، نگاه کردنام به دریا. تو میتوانستی ذهن من را نقاشی کنی، تو میتوانستی ذهن آدمهایی مثل خودمان را نقاشی کنی. اما حالا تو هم هستی، بین من و دریا. چشمهای من، چشمهای تو را میبیند. تو آرامی، ساکت و غمگین به من نگاه میکنی. انگار از من کمک میخواهی.»
او مدامْ پابلوی منزوی را از توهم عشقْ لبریز میکند و سپس ناپدید میشود. درواقع یکی از مظاهر تناقض که بنیان نظام دوتاییها را در هم میکوبد، شخصیت ماریاست؛ زنی که با حضور گم و پیدایش میان تقابلهای زن-شوهر، معشوق-معشوقه، وفاداری-خیانت، صداقت-دروغ و... هر نوع مرزبندیای را به چالش میکشد. در این بین، چیزی که پابلو را اذیت میکند: «این بود که ماریا روراست نبود. همیشه او را در میان هزار سایه میدیدم؛ سایههایی که روز بهروز زندگی او را برایم مبهمتر میکرد. بدترین خیال من این بود که روزی او را با یکی از همان سایههای ناشناس ببینم، یکی از همانهایی که وقتی یکبار داشتیم با هم عشقبازی میکردیم، صدایش کرد.»
کاستل که در پی حلکردن تناقضهاست، مدام به هزارتوی دیگری درمیغلتد. در گفتوگویی میان او و ماریا، معمایی رو به معمای دیگری میکُند:
- چرا با آلنده ازدواج کردی؟
- دوستش داشتم.
- یعنی حالا دوستش نداری؟
- من این را نگفتم.
- ولی تو گفتی دوستش داشتم.
- گفتم با او ازدواج کردم، چون دوستش داشتم؛ ولی منظورم این نبود که دیگر دوستش ندارم.
- پس هنوز هم دوستش داری؟
- چیزی برای گفتن ندارم.
- ماریا فقط یکچیز را میخواهم بدانم: آیا با او میخوابی؟... آره یا نه؟
- آسان نیست.
- یعنی آره، با او میخوابی؟
- با او میخوابم، ولی نه مثل یک معشوقه.
- آها! با او میخوابی و وانمود میکنی که عاشقش هستی.
- این را نگفتم.
- خیلی واضح است، اگر راستش را بگویی، اگر نشان بدهی که احساسی به او نداری، اگر نشان بدهی که هیچ خواهشی از او در دلت نیست، هرگز با تو نمیخوابد. اگر هنوز کنارش هستی، اگر هنوز دوستت دارد یعنی فریب خورده است. تو فریبش دادهای، تو احساس کاذبی را به او تلقین کردهای. (با تلخیص، ص۸۷ تا ۹۱)
درنهایت نیز پابلو در کشمکش با امرواقعِ سازشناپذیر، منکوب سرخوردگیاش شده و ماریا را در شبی که سر قرار نمیآید و به بستر هانتر راه میبرد، میکُشد. سپس پیش آلنده میرود و به او میگوید؛ ماریا، معشوقهی من، هانتر و خیلیهای دیگر بوده و درحالیکه مرد کور مدام فریاد میزند: «احمق، احمق!» خانهی ماریا را ترک و خود را به پلیس معرفی میکند. آلنده، خودکشی کرده و رمانْ درواقع، اعترافنامهی خوان در سلول انفرادیاش است. ۳۹فصل، مدام در کشمکشهای ذهنی، احساسی و شخصیتی در تقابل با یکدیگر قرار میگیرند و تونل را میسازند.
در اولین جملهها میخوانیم: «فقط کافیست بگویم اسم من خوان پابلو کاستل است و نقاش هستم، همانی که ماریا ایریبارن را کشت... چیز دیگری در مورد خودم وجود ندارد که بگویم.» اما روایت با تکگویی راوی پیش میرود و جزئیترین لحظههای زندگیاش در رابطه با ماریا را پیش میکشد.
در سنت دیرسالی از ادبیات داستانی با نوعی انسجام واضح مبتنی بر مجاورتهای زمانی-مکانی مواجهیم که فهم متن را آسان میکند؛ این انسجام، راه به متقاعدکردن خواننده میبرد و لحاظ عقلی متن را نشان میدهد. ساباتو در داستان «تونل» به انسجامْ بدگمان است. این امر در تغییرات ناگهانی و غیرمنتظرهی لحن راوی، القاء ذهنیتهای فراداستانی خطاب به خواننده و همچنین در نحوهی نگارشْ نمود مییابد؛ پیشبردن داستان در فصلهای کوتاه.
اما در همین عدم انسجام نیز، بدیلی وجود دارد؛ رخ متقارن اما مخالف جهت روایت؛ خاطرهگویی راوی و صدای غالب او که در پلات کلی اثر پررنگ است، هیچ ذکر ناهمخوانی را جز ناهمخوانیهای ذهنی و درونی خودش برنمیتابد. راوی مدام در تلاش است از روایت فاصله نگیرد و با جملههایی مانندِ: «همانطور که گفتم»، «راستش وقتی شروع کردم با خودم گفتم زیادی توضیح نمیدهم. فقط میخواستم داستان جرمی را که مرتکب شدهام بگویم، همین و بس»، «انگار از موضوع اصلی دور افتادم» و... قصد دارد به سبکی رئالیستی روایت کند.
اما در همین فرم روایی نیز با تناقض مواجهیم؛ راوی با درگیرکردن مدام خواننده در متن، وجه غالب خود را نیز به چالش میکشد: «فکر میکنم میتوانید تصور کنید چه احساسی داشتم»، «بگذارید بگویم که من از هر چه تجمع... به هر دلیل[ی]... متنفرم» و...
درواقع راوی میخواهد بهعنوان فردی متفاوت از نویسنده و شخصیتهای داستان، سرگذشت شخصی خویش را بازگو کند، اما مدام با خواننده حرف میزند و برای پرهیز از جزماندیشیِ بارزِ فرم کلیگو، آن را با گشتارهای گوناگون تغییر میدهد و باز روند متناقض مسیر، سرپیچی از این رویکرد را نیز نشان میدهد: ادعاهای کلی به شکل گزارههای کلیگویانه، امکان رابطه را سلب میکند:
- «دنیای خطرناکیست، ابتذال تظاهر نمیخواهد.»
- «من نمیخواهم فلسفهی خودخواهی آدمها را شرح دهم... ولی تا آنجا که من میدانم هیچ انسانی در جریان زندگی با آدمها از این حس تهی نبوده است.»
- «ماهیت تمام گروهها از دید من یکسان است: تکرار و تکرار و تکرار.»
علاوهبر نظام پرتناقض اثر، وفور احتمالات نیز پیشفرضهای مخاطب را مدام به چالش میکشد و متن را در وضعیت اوتیسم نگه میدارد. درواقع شخصیت پارانوئيد راوی نیز فرم روایی را میبندد و تونل را میسازد.
به عقیدهی «جرالد پرینس»: «اگر گفتمان یا متن نه فقط آنچه را رخ داده، بلکه آنچه را احتمال داشته رخ بدهد نیز مشخص کند، تقریباً با اطمینان میتوانیم بگوییم که آن گفتمان یا متن روایتمندی زیادی دارد.»
اما در رمان تونل، فهرستکردن همهی احتمالات منطقی، درواقع راه بر احتمالات ممکن میبندد و بهنوعی به احتمالات بارز تکیه میزند و بدینترتیب خود را در فاصلهای از بارش فکری مخاطبْ حفظ میکند و خط روایت را میان سازمان روانی قصهگوی خود و تخیل قصهپرداز مخاطب، پررنگ میکشد:
▫️همهی جوانب کار را دوباره بررسی کردم. من میدانم چه کسی هستم: یک آدم سردرگم و خجالتی که هیچوقت در شرایط پیشبینی نشده، درست عمل نکرده. به همینخاطر پیش خودم فکر کرده بودم که در برابر هر عمل احتمالی او چه عکسالعملی نشان بدهم: یک عکسالعمل منطقی.
▫️هر احتمالی را با خودم مرور کردم. بهعنوان مثال شاید او دوستی داشته باشد که دوست من هم باشد.
▫️صبح آن روز، خیلی خونسرد این فرصت جدید را هم بررسی کردم و متوجه شدم که جسارت پرسیدن این سؤال را ندارم.
تونل در یک دنیای فردیشده شکل میگیرد: «تاریک و مسکوت: تونل من، تونلی که من در آن بودم، کودکیام، جوانیام و تمام زندگیام.»
این داستان، تصویرگر انسان ذرهایشده است و فرد را بهمثابهی یک ابداع اجتماعی زیر سؤال میبرد. از جستوجوی تسلا بازمیماند و «ماریا» -که امکان ایمن کسب آرامش است- را نابود میکند.
تونل، روایت سوژهایست که چندپاره میشود و بخشی از صدایش را از دست میدهد؛ سوژهای که مرزهای هویتاش مدام متزلزل شده است، متکثر و پراکنده، منطق سنتی ارتباط را واژگون میکند؛ فردیّتهای بحرانیشده که در مجاورت بیهمیِ سیستماتیک، میان هجوم نیروهای متنافر وامیمانند و سرآخر؛ بیصدا خفه میشوند.
?
پانوشت:
در نوشتن این متن به کتابهای زیر نظر داشتهام:
? گریگوری، کوری. روایتها و راویها. ترجمه: محمد شهبا(۱۳۹۱). تهران: انتشارات مینوی خرد.
? دیوید لاج و دیگران، نظریههای رمان از رئالیسم تا پسامدرنیسم. ترجمه: حسین پاینده(۱۳۹۴). تهران: نیلوفر.
? گلن وارد؛ پست مدرنیسم. ترجمه: ابوذر کرمی، قادر فخر رنجبری(۱۳۹۳). تهران: ماهی.
@SooreMa
✍? آرزو رضایی مجاز