در دقیقهی جدلی، در فرم منقلب و محتوایی که به انقلاب تنداده؛ ایستادن و پرسشکردن از وضعیت، خودْ یک کنش انقلابی خواهد بود. هرچند «ما»ی ایرانی و حتی انسان درگیر در زیست پرآشوب خاورمیانه، درگیر چنین سنتی نشده و درنگهای سرنوشتساز پرسش را نهتنها از کفداده، بلکه به طرح ضرورت آن نیز کمتر پرداخته، اما سؤال ما بر منطقِ «چه میخواهیم؟» توأم با کنشِ «این را نمیخواهیم»، راه را بر تکرار خطاهای حداقلْ تاریخ معاصر خواهد بست.
«چیزی که مرا بهعنوان سوژهی فاعل میسازد، سؤال من است»؛ این سخن «لکان» را میتوان در حد فاصل میان عاملیت و تابعیت، کنشگری تا زیستی زیر سیطرهی انواع نیروهای شخصی و غیرشخصی گذاشت. درواقع از این سویه، «پرسش» عطفی در زیست معاصر است؛ نقطهای که بر حتمیت پیش از خود تردید میکند و چشماندازهای روبهرو را نیز بر مبانیِ «اراده» طرح میافکند. این عطف، برهمزنندهی نظم موجود است؛ راویای بیرون از روایت خطی اوضاع، بالای لب تکگوی دانای کُل که خواست هر بُرشی و درنهایت «آزادی» را منکوب و محدود میکرده است.
پرسش، سرپیچی از وضع موجود است و با تردید، در نظم برساختی موج میاندازد. این سرپیچیست که «ژولیا کریستوا» آن را آغازکنندهی آزادی میداند. کریستوا معتقد است: «آزادی بهمثابهی سرپیچی صرفاً گزینهای دمدستی نیست، بلکه انتخابی بنیادین است. بدون آن، نه حیات ذهن ممکن است و نه زندگی در جامعه. در اینجا منظورم حیات است؛ نه صرفاً معاش، تکرار و مدیریت.» وی پرسشکردن از قوانین، هنجارها و ارزشها را لحظهای حیاتی در زندگی روانی افراد و جوامع میداند و میگوید: «شادمانی تنها به قیمت سرپیچی بهدست میآید.» که از این نظرگاه؛ غیاب پرسش، غیاب زندگیست.
رضا براهنی در رمان «روزگار دوزخی آقای ایاز» بریدن زبان را -در فرآیند تدریجی و زجرآور مثلهکردن- گرفتن همهچیز میداند: «زبانش را بريديم و با بريدنِ زبانش ديگر چه چيزِ او را بريديم؟ با بريدن زبانش وادارش کرديم که خفقان را بپذيرد. ما زبان را برای او بدل به خاطرهای در مغز کرديم و او را زندانی ويرانههای بیزبانِ يادهايش کرديم. به او ياد داديم که شقاوتِ ما را فقط در مغزش زندانی کند، هرگز نتواند از آن چيزی بر زبان بياورد. با بريدن زبانش او را زندانی خودش کرديم. او زندانبان زندانِ خود و زندانی خود گرديد. او را محصور در ديوارهای لال، ديوارهای بیمکان، بیزمان و بیزبان کرديم. به او گفتيم که فکر نکند و اگر میکند، آن را بر زبان نياورد چرا که او ديگر زبان ندارد.»(ص۴۲)
پس زبان، صورتساز وجود است و «پرسش» در بستر این صورت، بهمثابهی یک کنش سیاسیست؛ کنشی که «ماکس وبر» آن را از نقطهعزیمت فرهنگ تفسیر میکند. وبر معتقد است: «آموزهها، ایستارها و ارزشهای فرهنگی فرد است که او را به اتخاذ موضعی سیاسی وادار میکند.» فصلی که جایگاه زبان پرسشساز و پاسخخواه را چون درختی در زمین خود حفظ کرده و به ثمرهی کنشوَرزَش باور دارد. اما پرسش همواره با بستر پیش و بعد از خود رابطهی دیالکتیکی نیز دارد؛ بهعبارتی در سایهسار «شک» است که در وضع موجود، امکانهای فراروی باز میشود.
کریستوا، کنش خاموش و بیزبان را خائن به آرمان فرارفت از نظام فعلی میداند و میگوید: «هر کنش سیاسی که بکوشد نظمی جدید را جایگزین نظم پیشین کند، به آرمان خود خیانت کرده است. اکثر جنبشهای سیاسی کوشیدهاند، ارزشهای پیشین را منسوخ کرده و ارزشهای جدیدی را جایگزین آن کنند؛ اما مشکل از جایی آغاز میشود که نظام جدید نمیخواهد از ارزشها و قواعد خود پرسش کند.» پسِ پرسش است که شکافهای درون یک ساختار، با درونیترین امکانات خود ترمیم میشود؛ اما همین مرهمگذاری با توان خودی، چون یک داغ بر پیشانی مینشیند و امکان اعتماد کردن به آن را معوّق میکند. درواقع ساختاری که مورد پرسش قرار میگیرد، در عینحال که به حیاتاش ادامه میدهد، هر لحظه در آستانهی فروپاشی و تولدی دیگر نیز هست.
پس، پرسش عین سرپیچیست، چرا که نهتنها برای ساختار «حاشیهی امن» نمیسازد؛ بلکه تردیدی ساختی را بر آن سوار میکند؛ موریانهای که هم، هر لحظه تهدیدکننده است و هم تمنای حفظ وضعیت را از ساختار میگیرد؛ از همینروست که درکی از «آزادی» دنبالهی سرپیچیِ کریستواییست. پرسش و درنهایت، سرپیچیای که موردنظر کریستواست، مرزهای میان خود و دیگری را برمیدارد؛ درواقع این کنشِ پرسیدن نهتنها مواضع «دیگری» را هدف میگیرد؛ بلکه معطوف به «نقد خود» نیز هست.
سرپیچیِ کریستوایی که آن را ضرورت زندگی ذهن و جامعه میداند؛ فرآیند بازخواستِ هنجارها و درنهایت، پرسشکردن از خویش است؛ دو سوی ملازمی که جنبشها و حتی انقلابها در تاریخ زیست ایرانی، از آن تهی بودهاند. کریستوا، مرز مویین پرسش را ضرورت انقلابهای سیاسی برای به ورطه نیفتادن میداند و معتقد است: «هر کنش سیاسی با تثبیت در قدرت، از یاد میبرد که از خود نیز پرسش کند.» او، جنبشهای سیاسی را پس از ثباتیافتن، مستعد جاگیری بر منطق همان نظام سرکوبگری میبیند که در ابتدا قصد مبارزه با آن را داشته است.
از این سویه «پرسشگری» فرآیند مادامیست که هرگونه توقف در آن را بهمنزلهی «خیانت به آرمان اولیه» فهم میکند؛ خیانتی که جز به تباری افسرده یا نسلی از افسردگانِ جمعی ریشه نخواهد دواند. از همین نگاه است که میشود به جامعهی ایرانی، نظری دوباره کرد؛ و سیل توبهنامهها، پشیماننویسیها و شعارهای معطوف به بازگشت خصوصاً در دههی اخیر را بررسید. ما در قطع گفتوگوی امروز با تاریخ و در تعلیقی دیالکتیکی، «پنجرهی پرسش» را شکستهایم. بهعبارت دیگر، پرسش بهمثابهی حیات ذهنی و شورشی بر لَه خود و دیگری، و نیز پرسشِ همراه با سرپیچی از قراردادهای موجود، واجد عقبهی تاریخی خود نیست.
تردید ما از آنجا که از دل تاریخ و با وقوفی تاریخی بر حالحاضر سر بَر نمیکند، زیر بازیهای وضع موجود هم نمیزند و بهعبارتی سرپیچی نیست. به نظر میرسد بحرانیدیدن و بحرانیکردنِ این غیاب، شاید اصلیترین وظیفهایست که بایستی به آن تن داد. احضار گذشته در وضعیت امروز، و باز شدن چشم شَک به تمامی فراز و فرودهای گذشته، میتواند آستانهی طرح پرسش باشد. این تردید، مواجههی سلبی و همیشگی ما در بزنگاههای انتخاب را تحدید و تهدید میکند و احتمالاً به سؤال مهمّی نیز پاسخ خواهد داد: «ما چه میخواهیم؟» که پاسخ به این پرسش، خواهد توانست شاخهی سربرکشیدهی «بحران مرجعیت» را نیز ریشهشناسی کند.
در کتاب «خاطرات سیاسی سرگیویچ خروشچف» آمده؛ زمانی که استالین فوت کرد، خروشچف جانشین او در کنگرهی حزب کمونیست، شروع به بازگویی جنایات استالین نمود. همهی حاضرین تعجب کرده بودند که چگونه یک دولتمرد از رهبر پیشین، این چنین تند انتقاد میکند؟! در حین سخنرانی که سالن مملو از جمعیت بود، ناگهان فردی خطاب به خروشچف فریاد میزند: «پس تو آن زمان کجا بودی؟» سالن ساکت شد! خروشچف رو به جمعیت گفت: «چه کسی این سؤال را پرسید؟» هیچکس جواب نداد. دوباره گفت: «کسی که این سؤال را کرد، بایستد»؛ اما هیچکس بلند نشد. خروشچف در حالیکه لبخند بر لب داشت، گفت: «در آن زمان، من جای تو نشسته بودم!» و اینجا همان صندلیای نیست که ما نیز روی آن نشستهایم؟ انسان اتمیزهی بیحس نسبت به دیگری؛ دیگریِ دستکاریشده در مناسباتاش با همسر، همسایه، همشهری، هموطن و...
این تنهایی پرهیاهو، سرشار از میل به انهدام است. مرگ، فاعلِ این نقطه است؛ درست روی همین صندلی، مرگِ فاعل هم هست. کریستوا، نقاشیِ «بدن مسیح مرده در گور» اثر «هانس هولباین» را با عبارت «زیستن مرگی زنده» توصیف میکند. وی این نقاشی را اینطور میفهمد که حتمیّت حیرتانگیز مرگ است، نه هرگونه پیشبینیِ برگذشتن از آن: «این نعش هرگز دوباره برنخواهد خاست!»؛ وضعیتی که انسان بدون پرسش نیز در آن تثبیت شده است؛ چرا که در قطع این جریان، فربهگی نهاد قدرت رخ میدهد و جایی برای زندگی در حاشیه باقی نمیماند.
تندادن به شور فراروی و دگرگونکننده، در کنار زاویهگیری انتقادی نسبت به تاریخ، حافظهی جمعی را خواهد ساخت؛ حافظهای که فراموش نمیکند؛ چه تباری خون مکید و اگر باغی هم نشان میدهند، از لالههای در سرخی خفتهاست، نه بهشت متجلی. پاگردهای مکث و نگاهکردن به راهِ آمده را مدام باید ساخت و دیگری را نیز به چنین مروری دعوت کرد؛ اتفاقاً همینحالا وقتاش است.
?
پ.ن:
? در متن یادداشت از کتاب «علیه افسردگی ملی: می ۶۸ در فرانسه و معنای سرپیچی» نوشتهی «ژولیا کریستوا» بهفارسیِ «مهرداد پارسا» بهره گرفتهام. نشر «شَوَند» این کتاب را منتشر کرده است.
✍? آرزو رضایی مجاز
@SooreMa