«سیاست و سرنوشت» عنوان کتابی از «گمبل» است که بیراه نیست، اگر نام آن را سرفصل سالهای سرگردانی «ما» در برهوت خطابهای طبقهی حاکم بگذاریم؛ گفتمان رسمی که هویت جمعی «ما» را رفتهرفته به ترکیب «مردم ما» تقلیل داد و بهنوعی بر قلمرو عمومی نیز نقطهی پایان گذاشت تا استیفای حقوق، عاملیّت، مشارکت، انتخاب و منافع عمومی جز در رخدادهای بازی قدرت، تجلّی دیگری نداشته باشد.
مردمی که صاحبان زور و زر از آن سخن میگویند و «ما»یی که پشتوانهی آنها و درواقع، مدافعان وضع موجود است، از تجویزیبودن گفتمانی میآید که در طی سالها، رفتار شایستهی ملت را در تمکین با «انتخابهای مدار قدرت» معرفی کرده؛ اما چطور این سناریو پیش میرود و مردمِ برساختیِ دستگاه قدرت، شکل و شمایل میگیرد؛ مردمی که همیشه در صحنه حاضرند، حتی اگر غایبان واقعی عرصهی عمومی باشند؟!
این فرآیند برساختی، حول منطق قیممآبی در نظام استبدادی میگردد؛ سازوکاریست که اعتیاد -نه اعتبارش را- از «اسطوره» میگیرد؛ الگوهای ساختمندی که در زمانهای بحرانی و موقعیتهای غیرعادی رخ نشان میدهد. «ارنست کاسیرر» میگوید؛ اسطوره زمانی به جامعه رخنه میکند که: «احساسی شدید، نیازی مبرم یا خطری عظیم وجود داشته باشد.» موقعیتسازیای که در «موضع دشمنتراش» و القائات دشمنهراسی مشهود است.
گفتمان مسلط، همواره از وضعیت خطرناکی سخن گفته تا بستر کار کشیدن از اسطوره را مهیا نگه دارد. در سخنرانیهای همهی این سالها که دشمن خاوری و باختری را همیشه در کمین دانسته و حتی ترسیدن از حق زندگی آزاد اقلیتها (در نسبت با توپر کردن ایگوی مرکز) را پیشدرآمد ادامهی زیستجمعی و فردیِ این «ما» عنوان کرده است.
کاسیرر، ضمن بحث در باب «اسطورهی دولت» ارادهی معطوف به انتخاب رهبر-شاه را زمانی خواست و آرزوی جمعی برای ساخت نظم اجتماعی میداند که تصور شود: «شیرازهی جامعه در حال از هم گسیختن است.»
بهعبارتی، زبان قدرت بر این وهم آنومیک و کابوس وضعیت آنتاگونیستی که نیروهای متخاصم «شیرازهی امور» را بهدر میکنند، اسکاتولوژی «رهبری» را پرچ میکند که هیچ بر اتونومی جامعه و نیروهای خودگردان ملی استوار نیست. این دقیقهی برساخت «مردم» است؛ مردمی تفویضکننده که مسئولیت ادارهی امور را «واگذار» میکنند.
«ما»یی که برساز میشود، بینیاز از نیروی عقلانی سرمایههای اجتماعی، به کلیتی فاوستی در «دیگری بزرگ» باور دارد و در دوآلیتهی «شبان و رمه» ادغام میشود؛ عملی که اسطورهایست. این «جامعهی مجازی» قربانی اسطورههای سیاسی میشوند، بیآنکه در برابر آنها مقاومتی جدی نشان دهند. آنان پیش از آنکه دریابند، واقعاً چه اتفاقی افتاده، منقاد رهبر واقعی میشوند.
باور به برتری کسانی که قدرت غیبگویی دارند -در عوض حاکمیت قانون- ویژگی جوامع ابتداییِ اسطورهایست. در میان حیات اجتماعی آنها، بحث آزاد جایِ برجستهای ندارد، بنابراین سرکوب ارتباطهای دیالوژیکال در نظامی که به این فرم سیاسی اقتدا کرده، امری عادیست.
این «ما»ی زبان سیاست، هم مولود مرگ صداهای متفاوت است و هم مُولد یک صدای همسازگر؛ هم تولیدکنندهی یک تودهی منفعل است و هم نیروی عامل و مقوّماش را از جامعهای میگیرد که صدایش در غیاب امکانهای گفتوگو (از فقدان سنت فکری تا ناامنیِ عرصهی اندیشهورزی) سرکوب شده است.
همین زبان متکی بر الگوهای اساطیری را در گفتار «پهلوی-پهلویچی»ها هم میبینیم؛ آنها از یک «مای جوان» میگویند که آیندهی روشن را با تاختوساز نعلها گره زده و امیدوارند شاهزاده با اسباش -که به آنی از سوی گرگومیش قصه بیرون میآیند- عمل گشایش افقها را شروع کنند.
این تکنیک اسطورهای، تولیدکنندهی جمعیست که چندان اهمیتی ندارد، آینهی تمامنمای واقعیت اجتماعی باشد یا نباشد؛ بلکه مهم این است، استفادهی مکرر از ابزار زبان، برای مردم معتمد به رهبر جا باز کند.
این زبان دستکاریشده، این زبانِ غیرعقلانی و هیجانی، پیشداوریکننده و پیشفرضساز برای افکار عمومی، زبانی که محل تولید نفرت و بدگمانیست، و تمامی برد تکنولوژیکال ارتباط جمعی را نیز داراست، بحث بیغرض، منتقد یا ستیهنده را نشانه گرفته تا آنچه از گلوی جامعه شنیده میشود، جز همراستا با خط گفتمان مسلطاش نباشد.
بیان سلطنتطلبان در امتداد زبانیست که تا بدینجا تمام تلاشاش را در ساخت جامعهی تکساحتی داشته. اگر متوجه باشیم، زبان آنها توجیهکنندهی قبضه (مصادره)ی قدرت است، نام فرزندخواندههای دیکتاتوری را از هرم سلطنتی و طوماری که برای «وکالتدادن» امضاء جمع میکنند، را به فارسی خواهیم شنید.
حتماً بایستی توجه داشت که چنانچه «رولان بارت» اشاره میکند؛ رسالت ایدئولوژیک اسطوره، تبدیل قصهای تاریخی به طبیعت (nature) و نیز تغییر احتمال و امکان به ابدیت است. درواقع کارکرد اسطوره، وارونهسازی طبیعت و تبدیل آن به طبیعتی ثانویست. خلق الگوهای قهرمانی، با ساختار اسطورهها تنیده شده و همین سازوکار است که به خدمت ایدئولوژی سیاسی درمیآید.
از همینرو، اتفاقاً پرداختن به منطق اسطورهای شبان-رمگی و شاهی که گرده به گرده شده تا برگردد و رعیتاش را «نجات» دهد، نهتنها باد کردن پهلوی نیست، بلکه زدن سوزن به بادکنک «ایدهی بازگشت» است.
پیشکشیدن این پرسشهای جدی از «پروژهی وکالتدادن» میتواند در مقابل، به روح جمعی نوظهور صدا ببخشد: آیا شما دستهایتان را شستهاید تا بوی خون پاک شود؟ چرا ولیعهد از جنایتهای پدر و پدربزرگ اعلام برائت نمیکند؟ چرا خزانهی پر را نشان نمیدهد که در تمام این سالها به اموال غارتشده دستنزده و مایملک ایران را حق خود ندانسته؟ نقشهی راهاش چیست، اگر میخواهد راه دموکراسی را از شاهراه استبدادی کج کند؟... چندان لازم نیست به فهرست سؤالها بیفزاییم؛ خطاب پهلوی به مردم واقعی نیست؛ آنها با «ما»یی که چشم گشود تا با گامزدن در چشماندازهای ممکن «ژن، ژیان، ئازادی» امکانهای زیست خودوند را موسع کند، سخن نمیگویند، بلکه پیشتر با همان منطق اسطورهای، جمعیت را برساخت کرده و تلویحاً از اینکه به او اعتماد کردهاند، تشکر میکند.