آرزو رضایی مجاز
آرزو رضایی مجاز
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

«ژن، ژیان، ئازادی» پس زخم‌ها اشارت می‌کردند به راوی...

سال ۸۸ بود؛ در روزهایی که حاکمیت داشت از «کودتای رنگی ناموفق» می‌گفت و دیسکورس «فتنه» از تمامی راهروهای قدرت می‌گذشت و کف خیابان را تکان می‌داد تا آخرین جان‌های زنده را رفت‌وروب کند؛ دل‌داده‌ی مردی بودم که چشم‌اش سبز بود و با هم در آن رؤیای جمعی غرق می‌شدیم. دل° قوی می‌کردم به شور سبزچشمی در جوار و امیدی پیش‌رو و می‌رفتیم در دل جمعیت؛ و من چقدر بوی جمعیت را دوست داشتم.

سرکوب‌ که شدت گرفت و ماشین‌هایش از روی آدم‌ها گذشتند و تک‌تیراندازهای پشت‌بام، فاتح از شکار قلب‌های گرم از پله‌ها پایین آمدند و رفتند در صف صله؛ خیلی از ما که زنده مانده بودیم، برمی‌گشتیم به خیابان‌های تهران؛ خاطره‌ی کشته‌ها را شطح‌خوانی می‌کردیم و مدایح نام‌ها را از گلوی زخمی هم می‌شنیدیم.

با مردی که دوستش داشتم، از خیابان‌های آن جنون عاشقی می‌گذشتیم و پیاده‌روی در فرعی‌های گریز و کوچه‌هایی که در خانه‌هایش باز بود پیش‌تر -تا پناهگاه باشد در ظهور توحش- شده بود مجنونیِ دوباره‌ای؛ ما درگیر مازوخیسم احضار بودیم، زیر شلتاق جزئیات مرگ‌ها حد می‌خوردیم و اشک‌ها که فکر می‌کردیم وظیفه‌ای‌ست برای ترسالی قبرهای جوان.

در یکی از روزهای قرار، در ایستگاه صادقیه نفس‌بر شدم. از مترو بیرون زدم تا وصل شوم به مردی که پای من بود در رفتن به آن جنون و برگشتن به جنونی افزون، که اشاره‌ی دو زن، دست ما را از هم جدا کرد و من رفتم تا ون نکبت. مرد دورتر ایستاد و من در نگاهش آهوی رمیده‌ای دیدم که ضمانت می‌خواست از قلب عاشق که زحمت‌اش ندهم.

تمام دخترانی که دوران احمدی‌نژاد را کنار مردی بوده‌اند، خوب می‌دانند؛ وقتی می‌پرسیدند: «چه نسبتی دارید؟» می‌گفتیم: «نامزدیم» و من هم گفتم «ژینا». نگاه مرد به دهان من مانده بود و نگاه من از ترس او دل بریده. آن‌موقع به آن زن‌های سیاه‌پوش می‌گفتیم: «فاطی کماندو». آن‌ها به مرد اشاره کردند و از او پرسیدند: «چه نسبتی دارید؟» مرد زیر فشار زایید و گفت: «همکلاسی هستیم، می‌خواستم جزوه‌هاشون رو بگیرم.» او یاد دست‌های من نبود در دست‌هایش که زن‌ها دیده بودند. به مرد گفتند: «برو برایش مانتوی بلند بیار.» آخ ژینا! من هم ترسیده بودم. مرد رفت و من چه خوب، گریز او را می‌شناختم. آن ون نفرینی پر از صدای دختران تنها بود؛ گریه، التماس و فریاد خشم. دختری که کنارم جای گرفت، ساکت بود. نگاهش کردم ببینم او هم ترسیده؟! دیدم با نفرت تمام به آینه‌ی راننده چشم دوخته‌.

غیرارادی دستش را گرفتم. نگاهش چرخید و گفت: «چقدر یخ کردی!» مرد فریاد زد: «همه خفه شن». دختر گفت: «اولین بارته؟» گفتم: «دوست‌پسرم فرار کرد.» گفت: «تف...» و دستم را محکم فشرد. و آن راهروی تاریک ژینا و صداها که انگار در جهان مردگان، آواز شوربختی می‌خواندند.

اثر انگشت‌مان ثبت می‌شد و با گردن‌آویزهایی که شماره داشت، از نیم‌رخ و رخ، عکس‌مان را می‌گرفتند. ما دقیقاً در پوزیشن متهم بودیم. بر آن جمعیت جوان در میانه‌ی فحاشی‌ها و توهین‌ها چه عمری گذشت، ژینا؛ تا مانتوهای بلند برسد. دختر گفت: «من می‌رم بیرون، مانتوم رو می‌دم مامانم برات بیاره.» اما کار من بالاتر گرفته بود از رنج آن‌ها.

مرا بردند در اتاقی که سه‌زن بودند و چندین‌بار بشین‌پاشو کردم. می‌خواستند مطمئن شوند قبل از آن دیدار، رابطه‌ی جنسی نداشته‌ام! چقدر رنج کشیدم ژینا! از بدنم جدا شده بودم. دوست داشتم تنم را بگذارم برای آن‌ها و از هاویه بزنم بیرون. از آن اتاق که روح جوانم را کشت، به اتاق مرد خشنی که نامش زیر طلسم «سرهنگ» نامرئی بود، رفتم. بازجویی می‌کرد در مورد «جزئیات رابطه»! و من چه داشتم بگویم جز شیدایی در خیابان‌های «فتنه» و استشمام بوی خون!

سرهنگ اطلاعات می‌خواست؛ تنها پاهایم خاطره داشت، اما «ولگردی» به درد «پرونده» نمی‌خورد! سرآخر در گفتار ترس‌خورده‌ی مرد هضم‌شدم. گفتم: «هم‌کلاسی بودیم، قرار بود جزوه‌ها را کپی کنیم... بله، دست هم را گرفته بودیم، پایم قبلش پیچ خورده بود... نه موبایل ندارد... نمی‌دانم... دانشگاه قرار گذاشته بودیم... نمی‌شناسم...»

قصه شکل نمی‌گرفت، بلد دروغ نبودم و من هم قلبم درد گرفته بود، ژینا. ساعت ۱۲شب رهایم کردند. تا کرج گریه می‌کردم، تن‌آگاهی‌ام را کاملاً از دست داده بودم. تا چند روز بدنم را دوست نداشتم، حس می‌کردم تنم «کثیف» است.

زیر نفرتی خردکننده از بدن زنانه، حمام شده‌بود جایی‌که می‌شد راحت گریه‌کرد. داغ جرم، خودش بدنمند شده بود و داشت روی تنم را می‌پوشاند.

بعد از چندروز مرد برگشت، اما چشم‌های سبزش را دوست نداشتم، صدایش را دوست نداشتم. کلی عشق، انضمامی شده‌بود در آن نگاه ترسیده و پاهای فرارش، در ترجیح من به تو؛ و گفتم: «همه‌چیز از دست رفته» و چه چیزها که از دستم رفته‌بود، ژینا.

تا مدت‌ها دوست داشتم برگردم خانه. انگار غریب مانده بودم در غربت یک شهر دور. من بیگانه بودم در خانه، در محله، در جهان انکار زن.

ژینا، حالا تو زخم‌های ما را هم‌زده‌ای. انگشت جوانت را کرده‌ای در لانه‌زنبورهای سرکوب؛ در ناخودآگاه تاریک هر زنی که تجربه‌ی تحقیر بدنش را داشته است. تو چهره‌ی بیرون خزیده‌ی ترس مایی، ژینا؛ تجربه‌ی چشم‌دوختن به مغاک و حالا آن مغاک نیز به ما چشم دوخته.

«زن، زندگی، آزادی»؛ کدام ما می‌توانست از پس زخم‌هایی که به ضخامت تاریخ بودند، راه نفس‌اش را باز کند در متعین‌کردن دوباره‌ی آرزوهایش؛ «ژن، ژیان، ئازادی» دست‌های همان دختر شجاع در ون است که دست‌هایم را گرفته. می‌توانم به چشم‌اش نگاه کنم و بگویم: «ترسم فرار کرد»...

@SooreMa

✍? آرزو رضایی مجاز

ژن ژیان ئازادیزن زندگی آزادیتجربه‌ی سرکوب
دانشجوی جامعه‌شناسی l شاعر و نویسنده l معلم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید