ساعت ۱:۰۵ نیمه شب حالم خیلی خوب بود ! یک روز پر از فعالیت بدنی بدون دسترسی به حموم رو پشت سر گذاشته بودم اما حالم عالی بود.
کلی رنگین کمون و گل های صورتی میدیدم جلوی صورتم
با یکی صحبت کردم ، یچیزایی گفت نوستالژی شدم شدید
جوری که انگار تمام گُلامو با کفشای گِلیش لگد کرد
رنگین کمونم رو هم با سایه ی شدیدا تاریکش محو و نابود کرد:(
یجور گردباد یا به قول خارجیا tornado جای رنگین کمونو گرفت
یه سری کرم خاکی هم اون اطراف میلولیدن
یک ماشین امریکایی ۶سیلندر ، یجور کادیلاک یا شورولت قدیمی اومد و طوفان رو شکافت قدرت موتورش جوری بود که طوفان بهش تعظیم میکرد
بعد از اون من بودم
یه پیرمرد امریکایی که با پیپ قهوه ای، یک موزیک کانتری برای دهه ی ۲۰ یا ۳۰ میلادی توی یه جاده ی بی انتها میرونه
از اون به بعد هر شب یکی از اون حالت ها اومد سراغم ! تا اخر عمر مجبور بودم تحملشون کنم ...
هیچ وقت نشد فاز جدیدی رو تجربه کنم و هر دفعه مجبور بودم از ذخایرم استفاده کنم
آخه یک نفر قدرت تخیلمو کشته بود ، اول یه تیر بهش زده بود و بعد هم با چاقو تیکه تیکه اش کرده بود ! یه طرف دست تخیلی ، یه طرف ارنج تخیلی یه طرف خون با یجور رنگ تخیلی ، اون وسط دوباره رنگین کمونمو پیدا کردم
یعد از اون بود که فهمیدم ساعت ۱ شب زمان خوبی برای حرف زدن با کسی ( مخصوصا بعضی انسان های خوب ولی منفی :d) نیست ! رنگین کمونمو حفظش کردم تا دوباره گم نشه