امروز ۶ صبح خدا منو بیدار کرد، به علت اسهال!
فصل انجیر خیلی جالبه … یا تقصیر انجیره یا تقصیر هورموناست یا هم تقصیر ورزش سنگین … بهرحال منی که همیشه در حال التماس به خدا هستم برای اجابت مزاج روزانه ، دچار اسهال شدم.
بعدش رفتم در اتاق مادرم و بیدار بود و بهش گفتم یکم بره اونورتر و تو بغلش خوابیدم.
مامانمم هی گفت ۹ پیلاتس داری پاشو. من نمیدونم یک سری از زنها با چه حوصله ای ساعت ۷ صبح پا میشن که ۹ پیلاتس باشن بهرحال من ۸:۳۵ تازه داشتم تخم مرغ ابپز پوست میکندم که با نون بربری بخورم.

من اصلاح طلب نیستم اما جدیدا از قطعی برق خیلی خوشم میاد.این قطعی برق منو فیلسوف و هنرمند اجباری کرد.
برق که رفت بعد از ماه ها کتاب باز کردم بخونم اول تام سایر رو خوندم دیدم خیلی روونه و ترجمش خوبه.
باز فرداش برق رفت “به یاد کاتالونیا “روشروع کردم و یکم خوندم رها کردم.
برق دوباره رفت و الان دارم “اینس در جان من” ایزابل النده رو میخونم.
ما در کل خانواده شلخته ای هستیم اما پدرم یک اتاق به کتابهاش اختصاص داده و بر اساس نام نویسنده و موضوع و گاها ملیت مرتبشون میکنه.
اینس در جان من داستان فتح پرو و شیلی و در کل امریکای جنوبی هست در کنار زندگی عشقی و رنج های اینس زن خانه دار اسپانیایی
در تخت با موهای خیس زیر پنجره نشستم در حالی که تمام بدنم درد میکنه و باد خنکی میوزه سعی میکنم کتاب رو بخونم.
در پیانو رو هم باز کردم، خاک هاش رو با دست کمی گرفتم و بعد به کوپایلت گفتم سخت ترین اهنگی که میشه با پیانو زد رو بگو.
از بین اون اهنگها “رقص مجاری” از فرانتز لیست رو انتخاب کردم و تونستم ۴ خطش رو بزنم.
اولش خانواده خیلی اعتراض کردند به ملودی ناکوک و ناجور پیانو اما کم کم متوجه زیبایی و عظمت اهنگ شدند.
بعد کم کم کمردرد و مچ درد و گردن درد گرفتم و تصمیم گرفتم دیگه هیچوقت از فرانتز لیست اهنگی نزنم.
بین نوشتن خاطره روز ۱۸ قبل از مهاجرت و خوندن کتاب گیر کرده ام.
میتونستم کتاب رو در قطعی برق بخونم و بعدا با لپتاپ خاطره رو بنویسم .
گفتم لپتاپ، خیلی دوست داشتم اکسل بلد بودم. البته الان با هوش مصنوعی خیلی راحت میشه کد زد ولی حتی با کمک هوش مصنوعی هم کد زدن اونقدر راحت نیست.
این زبانای برنامه نویسی پایتون و سیکیول رو در حد بیسیک بلدم چون توی مهندسی مکانیک هیچوقت اونطوری لازم نشدن.
البته “متلب” رو هم که باید یاد میگرفتم فقط با کمک چت جیپیتی میتونم استفاده کنم.
از ته دل امیدوارم تو رشته هوش مصنوعی و دیتا ساینس دچار مشکل جدی نشم و پیش نیازای زیادی نداشته باشه و مثل مکانیک ازش متنفر نباشم.
قراره اول برم لندن پیش دخترعمم و شوهر خارجیش.
کمی معذب هستم و سختمه اما دخترعمم که فقط یکی دو بار منو دیده بهم لطف کرد و گفت با شوهرم میایم دنبالت.
دارم به اخرای شب ۱۸ ام میرسم، عصر رفتم مراسم فوت یکی از بستگان دور که فرزندی نداشت و مراسم خلوتی بود اما خواهر و خواهرزاده براش خون میگریستن.
در شبستان برق هم نبود و خانم ها با پیش دستی خودشون رو باد میزدن و در گروه های دو سه تایی مشغول حرف زدن و گاها خندیدن بودند. حتی مادر من هم ذهنش درگیر مهاجرت و بستن چمدون ها بود و هر از گاهی حرفی درباره لباس ها میزد و خنده عصبی سر میداد.
خواهر مرحومه (بسیار شبیه به مادربزرگ فقید خودم بود که در جوانی از دستش دادم) دستم رو فشرد و با تعجب از حضور من در مراسم فوت دخترعمه مادربزرگم پرسید که خوبم یا نه!
قاری قران ، چهل دفعه تاکید کرد که هزینه شام و هفتم صرف امور خیریه شده.
من آدم ها رو نگاه کردم که به تکه پارچه ای که روی خاک افتاده دو بار ضربه میزنند و بعد نوبتشون رو به نفر بعدی میدن. میدونستم دعا میخونند اما نمیدونستم چه دعایی.
....
شب خاله کوچکم ، برام یه دستبند طلای ظریف خرید و بهم کادو داد. اشک از چشمام سرازیر شد و اصلا نتونستم فرمان گریه نکردن رو صادر کنم و رفتن برام نمودی جدی پیدا کرد.
بهش گفتم لازم نبود و توی دلم میدونستم که اصلا امادگی مالی خرید این دستبند رو نداشته.
من خودم وقتی بی موقع تولد کسی هست حتی برای یه لباس خریدن یا لوازم ارایش خریدن بهم فشار میاد.
برای جبران شاید فردا برانچ مهمونش کنم.