arghavansaeedan
arghavansaeedan
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

احساسات بد چرا وجود دارن؟

من خیلی به مسائل مربوط به ذهن انسان، احساساتش، رفتارش و ماهیت وجودیش علاقه دارم و معمولا یه نگاه فلسفی طور هم به تجربه های شخصی زندگیم داشتم.

مثلا از تجربه های عاطفیم تو ده سال گذشته براتون میگم ( اگه حساب کنیم از 18 سالگی وارد این بازی شدم:D ). هرباری که من وارد رابطه ای شدم تو اون رابطه علاوه بر لحظه های خوش، کمبودها و غم هایی رو تجربه کردم... هربار یک جور و تو هر سنی به یک شکل... و هر دفعه بعد از مدتی اون غم کمرنگ شد و حتی فراموش شد. اما اگه یه نگاه کلی به هرکدوم از اون تجربه ها بکنم میتونم بهتون بگم هر بار که احساس غم، خشم یا نگرانی رو تو یه رابطه یا تو از دست دادن یه رابطه تجربه کردم به دنیای واقعی روابط نزدیکتر شدم.

قوانین واقعی ارتباط با چیزهایی که من تو سن کمتر تصور میکردم خیلی فرق داشت و هر بار با یه تجربه تلخ اونو درک کردم.

من فک میکردم میتونم آدم مقابلم رو عوض بکنم و برای این ایده لحظه های زیادی از زندگیمو تو توقع و خشم و غم گذروندم. نهایتا ارتباط و تجربه واقعی زندگی و میزان زیادی غم به من یاد داد که رابطه این شکلی نیس و من با فهمیدن این واقعیت از توقع خودم رها شدم و دیگه اون غم رو تجربه نکردم.

من فک میکنم احساسات بدی که ما تجربه میکنیم یه منبع ارزشمند برای جهت یابی ما تو این دنیای شلوغ و پر از تغییر هستن.

این مقاله نظر من درباره چیستی احساسات بده.

رویکردای مختلفی تو روانشناسی وجود داره که به شکلای مختلفی این احساساتو بررسی میکنن.

بعضیا میگن احساسات ما محصول تفکرات ماست؛ بعضیا میگن ما صرفا مثل حیوونا شرطی میشیم و یاد میگیریم که مثلا از چه چیزهایی غمگین بشیم یا نشیم؛ بعضیا میگن احساسات ما مربوط به مدارهای مغزیمون میشه که در سنین قبل از 12 سالگی شکل گرفته؛ بعضیا معتقدن اصلا نباید سراغ چرایی این احساسات رفت و فقط لازمه با اونها زمان سپری کرد تا هضم و جذب بشن ...

من فک میکنم همه اینها درسته و هیچ کدوم اینها دقیق نیست! یعنی قبول دارم که هر ایده و مکتبی با توجه به چیزی که داره بهش توجه میکنه راهکارهای مناسبی رو پیشنهاد میده اما چیزی که من میخوام ازش حرف بزنم یکمی زیربنایی تر از اینهاست. اصلا چرا احساسات بد وجود دارن؟

چرا ما با دور شدن از کسیکه دوسش داریم غم رو تجربه میکنیم یا از کسیکه بهمون توهین میکنه عصبانی میشیم؟

بیاین از جواب" خب خیلی واضحه چون دلمون میخواد پیشمون باشه" یا "معلومه که وقتی توهین میشنوی عصبانی میشی" بگذریم و کمی هستی شناسانه به قضیه نگاه کنیم. تمام اونچه که بنظرتون بدیهی و واضح میاد رو کنار بگذارید و بیاین یه جور دیگه ای بهش نگاه کنیم.


از یه مثال فیزیکی شروع میکنم. ما وقتی در معرض آسیب فیزیکی قرار بگیریم درد رو تجربه میکنیم. این درد باعث میشه هم خودمون برای جبران آسیب اقدام کنیم و هم اطرافیانمون نسبت به تجربه درد ما واکنش نشون میدن و نهایتا ما بواسطه تجربه درد فیزیکی از آسیب حفظ میشیم. تمام سیستم بدن ما جوری طراحی شده که وقتی به خطر میفته با دادن نشونه هایی که به سختی میتونیم در مقابلش مقاومت کنیم بقای خودشو تضمین میکنه.

حالا میخوام درباره درد و رنج روانی حرف بزنم. شاید ساده بشه گفت که یک موجود زنده میخواد بقاشو حفظ بکنه ولی وقتی تو حوزه روان حرف میزنیم اینکه درد و رنج روانی چه خاصیتی دارن در اول بی معنی میشه. راستش من دقیقا همینجوری بهش نگاه میکنم. همونجور که درد فیزیکی یک خاصیتی داره درد روانی هم خاصیتی داره!

من فک میکنم این دنیا قوانینی داره که وقتی اونو زیر پا میذاری دنیا میچلونتت تا باهاش همراه بشی. منظورم از قوانین، قوانین اجتماعی یا الهی نیست منظورم قوانین طبیعته و منظورم از قوانین طبیعت هم صرفا محیط زیست نیست بلکه دوره های تاریخی و تکامل زیستی رو هم شامل میشه.

من اینجا نمیخوام درباره این قوانین حرف بزنم یعنی مطمئن نیستم هنوز خیلی فهمیده باشمشون اما فقط درباره یکیشون حرف میزنم که تقریبا مطمئنم وجود داره...

مرگ و نابودی.

وقتی این قانون رو قبول نمیکنی از مرگ عزیزت در یک سوگ طولانی فرو میری... از از دست دادن چیزیکه دوسش داری داغون میشی و یا نمیتونی از چیزهایی دست بکشی که زمان داشتنشون تموم شده و در یک تقلای بیهوده زندگی میکنی.

من فکر میکنم ذهن و روان انسان چیزیه که اونو در تضاد با قوانین این دنیا قرار میده و همین باعث تجربه رنج در اون میشه...

من فکر میکنم هر زمانی که داریم احساس بدی رو تجربه میکنیم به این دلیله که لازمه کاری بکنیم. کاری بکنیم که با قوانین این دنیا سازگارتره.

همونجور که درد فیزیکی برای تضمین سلامتی و بقای یه موجود زنده کارسازه. درد روانی هم برای این بوجود میاد که "داری اشتبا میزنی" :D

غم، نگرانی، خشم، حرص، حسادت و هر چیزی که تو تنهایی اذیتت میکنه به این دلیل وجود داره که باید براش کاری بکنی و تا زمانی که نفهمی اون کار چیه اون احساس رو تجربه میکنی یا حتی شاید تبدیل به افسردگی یا اضطراب مزمن بشه... احساسات بد چیزهایی نیستن که لازم باشه رفعشون بکنیم اونها یه منبع ارزشمند برای رشد شخصی هستن. اونها "تنها" منبع ما برای رشد روانی هستن.

من مدت زیادیه که دارم به این موضوع فک میکنم و تو لحظه های خودم به کار میبرم. نتیجه جالبی داره اما ظرافتای زیادی داره چون به راحتی با چیزای دیگه اشتباه گرفته میشه:

1- غرق شدن در این احساسات: مکتبهایی وجود دارن که آدمهارو تشویق میکنن در احساساتشون فرو برن تا ببینن چه پیامی براشون دارن! منظور من این نیس! به نظر من احساسات حاوی پیام های ماورایی نیستن! بنظرم خیلی ساده تره! اگه به اتیش دست بزنی میسوزی چون داغه! اگه نتونی قانون مرگ رو بپذیری میتونی فقط از فکر کردن به مرگ همسرت افسردگی بگیری! همین!

2- سراغ دلیل ها رفتن: ممکنه شما فک کنین باید دنبال دلیل احساساتتون بگردین. این کار تو بعضی از حوزه های روانشناسی شناختی هم انجام میشه و فایده هایی هم داره اما منظور من این نیست. شما با فکر کردن به احساساتتون نمیتونین متوجه اونچه که لازمه تغییر بدین بشین.

3- مذموم کردن احساسات بد: شاید چیزیکه گفتم باعث بشه فک کنین احساسات بد نباید وجود داشته باشن یا اگه دارین احساس بدی رو تجربه میکنین یعنی خیلی ضایع و کمال نیافته هستین! آیا میتونین فک کنین که کاش دستم نمیسوخت اگه به آتیش دست میزدم؟ اونوقت درد رو حس نمیکردین و میمردین! من از رسیدن به یک نقطه کمال عرفانی حرف نمیزنم که دیگه احساس بدی رو تجربه نمیکنین. مطمئن باشین اگه احساس بدی رو تجربه نکنین روح و ذهن شما مرده!

راستی این یه پروسه زمانبره و تو مواجهه با یک احساس بد با صبر و مشاهده احساساتون، رفتارتون، محیطتون و خواسته هاتون بعد از مدت نامعلومی به این جواب میرسین که اونچه که لازمه تغییر بکنه چیه:

باوری که در تقابل با قوانین این دنیاست؟ خواسته ای که ریشه تو واقعیت این دنیا نداره؟ رفتاری که با قوانین تاریخی و اجتماعی زمانه سازگار نیست؟

و زمانیکه به این جواب برسین تازه جنگ با عادتها شروع میشه! گود لاک!


آگاهیخودآگاهیروانشناسیتوسعه فردیرشد
naghmestory@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید