وقتی یکی برات یه چیزی میفرسته که فکر میکنه خوشت میاد، وقتی یکی با سردرد قرص میخوره و میره برات غذایی که دوست داری درست میکنه، وقتی یکی بدون اینکه بهت بگه برات چیزایی که دوست داری میخره، یه تکست بی موقع از یه دوست. همه اینا انقدر برام باارزش شده که نمیتونم بگم. جدیدا انقدر به اطرافیانم میگم (( خیلی دوست دارم))که حس میکنم الان فکر میکنن الکیه:)
نمیتونم بگم چقدر خوشحالم از اینکه یاد گرفتم از این چیزای کوچولو لذت ببرم. باور نکردنیه تاثیرش روی حالت.
یه نمه بارون، یه لیوان قهوه، اینا الکی نیستا! واقعا و عمیقا کیف میکنم باهاشون. اینجوری انگار به صلح بیشتری رسیدم، انگار عمیقا از شادی و موفقیت دیگران هم خوشحال میشم، انگار تازه مغزم باز میشه برای فکر کردن. بعضی وقتها به دوستام و خانواده نگاه میکنم در حال انجام ساده ترین و روزمرهرین کار و تو دلم اون قاب رو نگه میدارم و با خودم میگم چقدر خوشبختم!
من با سختی خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد کشیدن در حد و اندازهی خودم به این نتیجه رسیدم!
من ادم غر غرو و بی تفاوت به بهترین چیزها، منی که از همه شاکی بودم، منی که هیچ چیز دیگ خوشحالم نمیکرد، منی که دائم خودم رو مقایسه میکردم. حالا میتونم اتفاقات بزرگتری رو رقم بزنم، بخاطر اینکه از احمقانهترین چیزها هم لذت میبرم. واقعا شبیه شعاره، واقعا شبیه مطالب زرده ولی راستش رو بخواین تمام این کلیشهها یه جایی درست هستن! همین نظم داشتن، رسیدگی به خودت، ورزش گردن و خواب منظمی که ما مسخره میکنیم به طرز شگفتاوری نصیحتهای درستی هستن، فقط مشکلش اینه که تا تجربه نکنی نیمتونی بفهمی چقدر عمق به فنا رفتن و سرعتش میتونه سریع باشه.
نمیتونم بگم امیدوارم حال الان من رو تجربه گنین چون پشتش یه کوه رنجه، ولی امیدوارم واقعا از من کوچکترین بپذیرین که اکثر ما مهمترین و ارزشمندترین داراییهایی که یه ادم میتونه داشته باشه رو داریم. خلاصه حواستون به قبیلهتون باشه:)