آریستوماخه
آریستوماخه
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

روز ۹ | ۲۸ بهمن ۱۴۰۱ (غروب در جاده‌ی برفی)

من دیوانه‌ی سرما و برفم. امروز با دوستان قدیمیم، تو یه غروب خوشگل با هوای خیلی تمیز زدیم به جاده‌ی برفی. چای سماور ذغالی خوردیم و خندیدم، گریه کردیم، دعوا کردیم !

عجب کیفیتی اضافه میکنه این رواب به زندگی. عجب دلگرمی قشنگیه حضور ادم‌های امن کنارت. خیلی خیلی موهبت بزرگیه. خوشحالم.

من امروز اونقدری که میخواستم اصلا پروداکتیو نبودم ولی وقتی اون غروب فوق خوشگل تو جاده‌ی برفی رو دیدم و دوستام کنارم داشتن میخندیدن و تو سر و کله‌ی هم میزدن همه‌ی غصه‌هام شسته شد!

باید تصمیم دیگه‌ای بگیرم. امکانش هست چند وقت دیگه تا فروردین به شهر دیگه‌ای برم. اونجا فرصت دارم که حسابی با خودم خلوت کنم. عالیه عالی.

نمیدونم. این نوشتنه و همین ادامه دادنه خیلی کیف میده! خیلی...


من اینجا گزارش‌های روزانه و روزمره مینویسم تا از بین اونا خودم رو پیدا کنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید