آرمان هادی
آرمان هادی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

ضعیف خواهیم ماند

می‌دانم، یک روز بی‌خبر آمدند؛ عصر که از شکار تقریبا برگشته بودیم. سوار بر اسبانی سیاه بودند و پوستشان سفید و موهایشان روشن؛ خودت دیدی، لباس‌های عجیبی هم به تن داشتند.

صبح فردایش، برایشان شیر تازه بردیم. یادم هست، تشکر کردند. حتی با هم کمی به بازی کودکان خندیدیم. البته که، از زبان هم چیزی نمی‌دانستیم. من و چند نفر از مردان هم، اطراف را نشانشان دادیم. آن موقع نفهمیدم بین خودشان چه می‌گفتند، ولی حالا.

آن موقع به‌مان فهماندند که از آن سوی دریاها آمده‌اند. یادت هست؟ قبل‌ترش چند نفر از قبیله‌ی همسایه به کنار دریا رفته‌بودند. همه یادمان است وقتی برگشته بودند چه پر شور تعریف می‌کردند. بچه‌هایمان گفتند شاید آن طرف آب‌ها، بوفالوهای بیشتری باشند؛ یا رودخانه‌های پر آب‌تری. راستی، چرا درباره این‌ها ازشان چیزی نپرسیدیم؟

شاید همان موقع باید می‌فهمیدیم. بویش به مشاممان خورده بود. ولی باز، مگر چه کار خاصی از دستمان بر‌می‌آمد؟ مگر حالا چه کار خاصی از دستم بر می‌آید؟ جز اینکه از دور، کشته‌شدن آخرین مردانمان را ببینم، وقتی کاری از دستان پیر و خسته‌ام برنمی‌آید. وقتی هم برمی‌گردم، بوی خاکستر تازه باشد و سطل‌های افتاده‌ی آب، و دیگر چیزی نباشد.

مثل همیشه، اینجا روی بلندی نشسته‌ام و پایین رفتن خورشید را تماشا می‌کنم. همیشه ترکیب رنگ چادرهای کرم‌مان با نارنجی آسمان غروب را دوست داشته‌ام. از پارگی و سوختگی‌های کوچک چادرها که بگذریم، شاید از اندک چیزهایی که تغییر نکرده، همین صحنه باشد. مثل همیشه ساکت. می‌دانم، می‌دانم؛ جنس سکوتش فرق دارد. قبلا سکوت بعد از یک روز پر کار بود. وقتی که خستگی و آرامش کنار هم می‌آمدند. حتی کودکان هم که کل روز را بازی کرده‌بودند، آرام کناری می‌نشستند. ولی حالا، به سکوت کوه‌ و دشت نگاه می‌کنم. این‌بار هم با خورشید خداحافظی می‌کنم. خیالی واهی‌ است اما می‌دانی، ای کاش، همه‌ی این افعال دوباره جمع می‌شدند.

خیالی واهی برای من. برای من و تو. خودت هم می‌دانی؛ ما ضعیف بودیم. حتی آن‌ها هم ضعیف بودند. اگر نه که به جنگ ما نمی‌آمدند. شاید آن سوی دریاها آنقدر هم بوفالو نیست. شاید آمده‌اند برای خانواده‌شان غذا ببرند. اصلا مگر خودمان نشده که با قبیله‌های اطراف جنگ و دعوا داشته باشیم؟

این خیال که روزی دوباره مثل قبل دور هم جمع شویم، برای من و تو واهی است. برای من، تنها یک کار باقی‌مانده؛ به راهم ادامه دهم و دنبالت بیایم. و بعید هم نیست در این میان کشته شوم یا مثل تو اسیر. با این حال من این خیال را می‌گذارم برای دخترانمان، برای پسرانمان. شاید بتوانند بعدها دور هم جمع شوند؛ با یکدیگر زندگی کنند. روشنی در دلم است که این افعال روزی دوباره جمع خواهند شد. اگر چه، آن‌ها هم مثل ما ضعیف خواهند ماند.


موسیقی Gülümcan، اثری است از نوازنده‌ی سرخپوست به نام Edgar Muenala که سازهای بادی کار می‌کند و ساکن کاناداست.

زندگیسرخپوستضعیفخاطرهجنگ
چیز شاعرانه‌ای در کار نیست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید