ویرگول
ورودثبت نام
آرمان هادی
آرمان هادی
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

داستانی کسالت‌بار - قسمت 3

محسن 15 ساله بود. با همکلاسی‌هایش به بالای تپه‌ای نه‌چندان بلند رسیدند. روبه‌‎رویشان، پایین تپه‌ای نسبتاً سرسبز، رودخانه‌ای جریان داشت. قرار بود کنار رودخانه اتراق کنند.

ــــ بچه‌ها، تو رو خدا ندوین! اگه یه وقت پاتون جایی گیر کنه، معلوم نیست با چه سر و وضعی، اون پایین باید جمعتون کرد!

محسن ولی، آهسته می‌رفت. نگاهی به اطراف انداخت. همه درست همین پایین، بساطشان را پهن می‌‎کردند. ولی کمی آنطرف‌تر، دست چپ کسی نبود. خلوت بود و درختانش بیشتر. کم‌کم به کنار رودخانه نزدیک شد. دقیقا همان محیط آرام و بی‌سر و صدایی که فکرش را می‌کرد. درختان روی زمین سایه انداخته‌بودند. نور خورشید اما، از لابه لای شاخه‌ها رد شده و خودش را به زمین رسانده بود. گویا تَرکِش های آفتاب، سایه‌ی درختان را سوراخ‌سوراخ کرده بودند. هوا هم اینجا، به گرمی روی تپه نبود. محسن صدای فراز و فرود جریان آب را می‌شنید. پای راستش را تکیه گاه کرده‌بود و دنبال مکانی برای نشستن می‌گشت. هیچ‌جا از نظرش خوب نبود و دست آخر، همان روبه‌رو زیر یک درخت، نشست.

با کیف به درخت تکیه داده‌بود. به سختی کیف را از شانه‌هایش جدا کرد. مادرش خیلی سنگینش کرده‌بود. نفسی عمیق کشید و کمرش را صاف، دستش را دراز کرد و به چپ خم شد. انگشتانش را کشید. کمی بیشتر، بیشتر تا اینکه قطرات سرد آب، آستینش را خیس کردند. سرمای آب، دستش را فشار می‌داد. ناگهان کمی لیز خورد و نزدیک بود داخل آب بیفتد ولی آن یکی دستش نجاتش داد. هر دوشان خاکی شده‌بودند؛ شُستِشان. حدس می‌زد پشت شلوارش با خاک یکی شده‌باشد. اهمیتی نداد و دوباره به همان حالت اول برگشت. به درخت تکیه داد. پلک هایش را بست. نمی دانست به چه چیز فکر کند. برای آن برنامه‌ای نریخته‌بود.


دیروزش رضایت‌نامه اردو را دادند. به خانه رفت. شب، وقتی پدرش آمد، برگه‌ی تا شده را به او داد. پدر با یک دست کاغذ را گرفت. صدای نفس‌هایش به گوش می‌رسید. در واقع پشت سر هم نفس می‌کشید و به رضایت‌نامه نگاه می‌کرد. البته فقط نگاه می‌کرد. سپس در حالی که دهانش نیمه‌باز بود، نگاهی به محسن انداخت و دوباره سرش را به سمت کاغذ برگرداند. سپس گونه‌ای که انگار محسن در اتاقش بود، بلند گفت:

ــــ شما رو که هر روز میبرن اردو! پس کی می‌خواین درس بخونین؟!

با آن دستش که رضایت نامه را نداشت، بر روی زیر پیرهنی اش دست ‌کشید. دست خودکاری پیدا نکرد. سرش را پایین انداخت، فهمید پیراهن تنش نیست و این بار لب پایینش را جلو انداخت.

ــــ خب، یه خودکاری، چیزی میدی؟

محسن نگاهی سریع به دور و بر انداخت. سپس سریعتر از آن بلند شد و از اتاقش خودکاری آورد. پدرش همچنان که کاغذ روی هوا بود، زیر آن را امضا کرد و باقی پر کردنی‌ها را به پسرش سپرد.

خود محسن هم خسته شده بود از این دستْ اردوها. همکلاسی هایش هم. بقیه می‌خواستند اردوهای به اصطلاح باحال‌تر و هیجان‌‎انگیزتری داشته‌باشند. ولی محسن، نظر خاصی نداشت. فقط می‌دانست که آن‌سال دو بار دیگر هم همراه مدرسه، به کنار آن رودخانه رفته‌بودند.


سرش را به درخت تکیه داد. انتهای شاخه‌ها را می‌دید. باد آن ها را، این‌ور و آن‌ور می‌کرد. درخت میوه نداشت. می‌شد بی‌مصرف دانستش؟ مگر آن‌هایی که میوه می‌دهند چقدر با مصرف ترند؟ اصلاً مگر درخت‌ها قرار بوده حتماً میوه ای داشته باشند تا انسان‌ها استفاده کنند؟ اگر از نگاه درختان ببینیم، میوه داشتن یا نداشتن زیاد فرقی نمی‌کند. حداقل برتری ایجاد نمی‌کند. داشت میرفت این‌ مفاهیم را وارد روابط انسانی کند که توپ فوتبالی،خودش را تا جلوی پای او رساند. اول داشت متوقف می‌شد ولی خورد به سراشیبی، که پایینش رودخانه در انتظار بود. محسن نمی‌دانست بگیردش یا نه. شاید کمی خیز برداشته بود ولی خب،دیگر کاری از دست او بر نمی‌آمد. دوباره صدایی از پشت سر می‌آمد. مسعودی بود؛دنبال توپ فرستاده بودنش.

– نیکنژاد دیدیش؟ کجا رفت؟

محسن با دست نشانش داد. البته که نگاهش کَمَکی عذرخواهانه بود. وقتی مسعودی با نوک انگشتانش توپ آبکشیده را برمی‌گرداند و نگاهش هم به آن بود، گفت:

– هنوز جدی شروع نکردیما. یه دیوونه‌ای اول کار شوتش کرد منو فرستادن دنبالش. اگه می‌خوای الان بیا که دیگه داریم تیم‌کشی می‌کنیم.

محسن توقع نداشت حالا که تلاشی برای گرفتن توپ نکرده بود، به فوتبال دعوت شود. البته نمی‌خواهیم به هیچ وجه بگوییم مسعودی دوست نزدیکش بود، نه. ولی خب همکلاسی خوبی به شمار می‌رفت.

پشت مسعودی راه می‌رفت و فکر می‌کرد باز هم دفاع می‌افتد یا نه. معمولاً کسانی دفاع می‌شدند که بازی‌شان زیاد خوب نبود. در قواعد فوتبال مدرسه‌ای، شرط لازم و کافی برای خط حمله بازی کردن، بازیکن خوب بودن است. محسن معمولاً در تخیلاتش حمله بود یا لااقل دفاعی پیش تاخته. در واقعیت ولی دفاعی ساده. دلش را گرم می‌کرد که چون دفاع خوبی است، کمتر موقعیتش را تغییر می‌دهند. البته ناگفته نماند، فوتبال چنان مسأله مهمی نبودکه خود را برایش ناراحت کند.

اماحالا که گفتیم بازیکن‌های خوب معمولاً دفاع بازی نمی‌کنند، باید یک نکته‌ی مثبت دفاع بودن راهم بگوییم. نکته‌ای که برای افرادی مثل محسن جالب است. مثلاً همین الان که محسن دفاع ایستاده و تیمشان حمله می‌کند، می‌تواند نوع بازی افراد را ببیند. البته فوتبال بچه‌ها در این سن زیاد قابل تحلیل نیست؛ ولی،بازی یک نفر را می‌توان گفت، به گونه‌ای ویژه به چشم محسن می‌آید. خود طرف معتقد است هافبک بازی می‌کند. ولی ما که می‌دانیم، نقش هافبک در این فوتبال کوچک شده، زیاد محلی از اعراب ندارد. با این وجود، محسن می‌بیند که او نه زیاد عقب بازی می‌کند،و نه در بین حمله‌ها گلزن خوبی است. بیشتر توپ را می‌چرخاند و کمتر موقعیت گل برای خودش ایجاد می‌کند. بازیش عالی نیست ولی خوب است. در لیست سیاه ذهن محسن هم نیست ولی آن‌قدر ها هم پر اهمیت نیست. با این حال نامش را که می‌توان گفت، با نوع بیان خودش هم: نیما، نیما بهمنی.

داستانداستان بلندکسالتزندگیفوتبال
چیز شاعرانه‌ای در کار نیست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید