انگیزه ی آغاز دوباره برای کسی که همه چیز را به یاد می آورد یا برای او که فراموش کرده است؟ فراموشی انتخاب بهتری است، برای خود میزبان یا برای کسی که آغاز دوباره را طراحی می کند. منظورم از میزبان همان دستگاه است، دستگاهی که در یک محیط انتزاعی/آزمایشی برای بررسی طرح، در نظر گرفته میشود، این دستگاه میزبان کدهای تازه است.
آغاز دوباره و اصلا اولین آغاز را به هدف های مختلف می توان رقم زد، تصور کنیم سرگرمی یا آزمایش هایی که هر بار با اصلاحات جدید منجر به آغاز دوباره میشوند. همچنین با کنار نهادن هدف سرگرمی، تصور کنیم برای بررسی خودمان دستگاهی شبیه به خویش ایجاد کنیم و در محیط رها کنیم.
اما محیط! ترجیح من برای اولین تست ها یک محیط انتزاعی است. با چنین انتخابی و صرفا وضع قوانین پایه، با هزینه ی کمتری به نتایج حداقلی خواهم رسید.
با بررسی نتایج حاصل از محیط انتزاعی و عملکرد میزبان در آن، می توان بارها و بارها با تغییرات هرچند کوچک به نتایج کامل تری رسید. اما تمام این نتایج به دلیل محدودیت های وضع شده چندان ارزشمند نیستند.
راستش را بخواهید آنقدر داوطلب برای تامین هزینه ی یک محیط با رعایت قوانین فیزیک و مشابه فضای اطراف خویش ندارم.(تصور این است که دانش و ابزار مد نظر موجود است)
این بار به همان نتیجه ی تکراری simulation خواهیم رسید. برای این مورد، دستمان باز است، هرچه در اطرافمان وجود دارد را تبدیل به کد می کنیم و در محیط قرار می دهیم. در حقیقت درک محیطی خود را در محیط مورد بحث قرار می دهیم. درک خویش از هرچه که روی آن برچسب گذاشته ایم، حتی اگر چنین چیزی در واقعیتِ دور از ذهن ما وجود نداشته باشد و درک(عدم درک) ما صرفا دنباله ای از مفاهیم خود ساخته است.
چه عالی: دنیای جدیدی خلق می کنم از درک خویشتن. حالا می نشینم به مطالعه ی هرچه برچسب گذاشته ام.
سرگرمی یا سردرگمی؟
به گمانم در پویش پاسخ سوالها کم خواهم آورد. چنان عذاب ناشناخته ای گریبان مرا گرفته است که پاسخ دادن به سوالها را به ساخته ی دست خویش سپرده ام.
چشم برابر چشم، دست برابر دست، سر برابر سر و انسان برابر انسان.
هزار بار داستان می گویم و بخش دیگری که از من منشعب شده است به این نتیجه می رسد: دنیا را همون گونه که هست رها کن.
بخش دیگری از من روی تمام بدن خود خالکوبی می می کند: بی خیال.
بخش دیگری شمشیر در دست می گیرد و از خشم خود تمام انشعاب های دیگر را قتل عام می کند.
بخشی از من تا ابد(اگر مفهوم زمان را بپذیرد) چهار زانو با چشم بسته در فاصله ی یک متری از زمین و معلق می نشیند.
انشعاب دیگری تصمیم می گیرد که ریشه در خاک دیگری داشته باشد و ناگهان چنان انحرافی ایجاد می کند که انشعاب های دیگری با علامت سوال چسبیده روی سرشان به دنیا می آیند. نامش را می گذارم جهش ژنتیکی.
انشعاب دیگری از من شروع می کند به تصور کردن و تولید زبان های مختلف، او ناگهان خود را در میان درختانی می بیند که برای خوردن برگشان لازم است گردن دراز تری داشته باشد و اینگونه تکامل میابد همین گونه جهش ژنتیکیِ عجیبی دیگر گونه ها را نابود می کند یا باعث میشود که آنها دیگر منشعب نشوند.
چنان انشعاب ها زیاد می شوند که دیگر سوال و پویش پاسخ فراموش می شود، ما کلون هایی از هیچ و پوچیم.ما اهالی ناکجا هستیم، با دست های بسته در ذهن کنجکاو کسی تصور میشویم، با چنین افتضاحی در ادامه دادن گمان می کنم از بین گزینه های موجود برای آزمایش، ما را در ارزان ترین محیط و محدودترین محیط قرار داده اند.
و من بعنوان برگی از شاخه ای از انشعاب دیگری می گویم: ما در انتزاع زنده ایم.