آرمان حسینی
آرمان حسینی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

برا تو که بازی نمی‌دانی

از دور تو را دیده‌ام، در وهم تصور کرده ام، هنوز ناشناخته‌ای، به وضوح نمی‌دانم از نزدیک چگونه‌ای.

بگذار بازی رهایمان کند، نه، اشتباه است، بازی رهایمان کند؟ رها کنیم.

گاهی چنان در فضا فرو می‌روم که زمان را گم می‌کنم، شب است، پر می شوم از تمام خیال ها، می‌دانم از بیداری فردا، می‌دانم از تکرار بازی ها، می‌دانم،(یک ثانیه صبر کن) از اندیشیدن خسته ام. از تمام نادانسته هایم.

ادامه دهیم:

گفته بودم که هر روز یک دوره گرد از کوچه مان می‌گذرد، فریاد می زند، آرامش می فروشد، مرا از خواب بیدار می کند که باز فریاد بزند، آرامش می‌فروشند؟ (از پنجره بیرون را نگاه کن) چند نفر اطرافش ایستاده اند، میخواهند خرید کنند، من نیز میان مشتریان ایستاده ام.

دستش راستش را در جیبش فرو برده و اسکناس ها را لمس می کند، احمقانه است؟ (حس کن کسی از پنجره ی ساختمان کناری نگاهت می کند) دست چپش را می گذارد روی جیب دیگرش، انگار خالیست، شاید خریدن سیگار فکر بهتری باشد. کنار پنجره ایستاده ام و سیگار می‌کشم، نگاه می کنم به ساختمان نسبتا قدیمی پشت خانه‌مان. خالیست؟ هنوز به چراغی که شبها در اتاق مُشرف به حیاط، روشن میشود نگاه می کنم. نه، کسی هست.

گفته بودم که از دور تو را دیده ام، گفته بودم از تصور در وهم، از نزدیک چگونه‌ایم؟ چگونه تو را به تماشای تو وادار کنم؟ خودم را نیز به خودم؟ من رسول کدام شریعتم؟

شاید اگر با اون یکی صمیمی تر بشیم بهتر بشه، اون، اون یکی که خودت گفتی، و این که اگه تو دوربین دستت هست و داری ضبط می کنی، از کدوم پوینت آو ویو شروع می کنی؟ اگه دوربین دست اونای دیگه باشه چی؟ اصلا چرا باید دوربین دستمون باشه؟

بازی ها، بیشتر بش فکر می کنم.(بلوف می‌زند، در حالی که آماده ی خوابیدن است) .


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید