می دانم، زمین صاف است، هستی محدود است به آنچه دیده ایم و خواهیم دید.کوچ داریم و کوچه هیچ، راه داریم ولی بیراهه نیست و شهر...
از آنچه میدانم بگوییم و درد نیاوریم سرمان را که دیشب از اهالی، کسی رفت و ما نیز میرویم.
صبح که بیداری به جانمان دست می اندازد از خواب فاصله میگیریم و هر کدام سوی دیگری سراغ صبحانه میرویم. به همین جان که نیمه است و عریان زیر چرم و پوست که می دانم، زمین صاف است.
این را در همان سراغ صبحانه فهمیدم، صدای رعد و خاموشِ آسمان و آبِ ناگهان، کسی دیگر از اهالی را به کام خویش برد و فریادهای او، در خاطرم هست که زیر سنگ هم زندهایم.
زمان صاف است. پدر گفته جاودانهایم، در غبار و باد، خاکستر و دانه های گندم،حتی زیر سنگ.
نپرس که نمیدانم و هیچ کس ندانست. او گفت، هر کدام به یاد بیاوریم آن اهالی را که جاودانه شوند.
وقتی که خواب دستمان را میگیرد و زیر چشم هر کدام، داستان تازه ای میگذرد، چیزهایی میبینم که میدانم، ندانسته ام. زمین صاف نیست و زمان دایره است.
انگار کسی دست گذاشته زیر هستی که گاهی سخت و گاهی سخت میگذرد. تصور کن همین زمینِ صاف که آب روی آن جاریست!
کنار گوشم به آرامی نجوا می کند: زمین صاف نیست، زمان هست و گفته اند کفر است اگر به زبان بیاوریم.
گمان می کنم اکنون در زمان دیگری، جوان تر هستم و جایی چه خسته ام، کنار درختهای سوخته با موی سپید، میان دود و ابهام و نیستی...
گمان می کنم، پیش از این بارها زیسته ام، شاید زیر خاکستر، زیر سنگ و در یاد کسی.