آرمان حسینی
آرمان حسینی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

من رو می‌بینی؟

نرفته ام، نرفتم برای ماندن، اینجا و تکرار اتفاق های معمولی، چنان خسته‌ات می کنند که گذشته را به یاد نیاوری، آینده را نبینی و در حافظه ی کوتاه مدت آدمهای اطرافت محو شَوی.

می‌گویم آدمهای اطراف، البته که تعدادشان از همیشه کمتر است، گفتم حافظه‌ی کوتاه مدت، چرا که تکرار داستانشان صرفا برای دیدن است، نه دیدنت، برای عبور از لحظه ی جاریست و پس از آن مثل عابری از کنارت گذشته‌اند.

این روزها بیشتر از همیشه به همین تعداد اندک آشنایان دقت می کنم، واکنشم پس از تحلیل ابلهانه ی رفتارشان سکوت است، مثل دانای کُل! منظورم از ابلهانه رفتار خودم هست.

راستش آمدن های کم و رفتنِ بسیار، آنقدر تکرار شدند که هر بار به خودم لبخند می‌زنم.

گفتم آمدن های کم و رفتنِ بسیار چون جای رفتنشان بیشتر مانده است. در گذشته سعی می کردم برای ماندن دیگران تلاش کنم، می دانی که نمی‌شود، این بلیط های یک طرفه گران هستند و زمان برای پیدا کردن مخاطب بهتر کم است، پس منطقی به نظر می رسد که هر چه زودتر این جا را ترک کنی بلکه بلیط را از دست ندهی و مخاطب های دیگر را اندازه بگیری.

می‌دانم زمان برای همه‌مان کم است.

شاید اگر هیچ کس به داد و فریاد یک آدم عصبانی اعتنا نکند از ابزار دیگری استفاده کند و اگر هر بار که او راه غیر متعارفی برای جلب توجه دیگران پیدا کند، باز هم کسی اعتنا نکند، کم‌کم آرام شود، مثل اینکه با نگاهش التماس کند: لطفا مرا ببینید، به من نگاه کنید.

گاهی که با خواهرم گرم گفت و گو می‌شدیم، یسنا(خواهرزاده ام) آواز کودکانه اش را بلند تر می‌خواند، وقتی پدرم محو تماشای اخبار می‌شد، مدام از جلوی تلویزیون رد می‌شد، اگر با مهمان ها راجع به سیاست یا هرچیزی که باعث عدم توجه به او می‌شد حرف می‌زدیم، عروسک هایش را تک تک به همه نشان می‌داد، حتی پیش آمده بود که بگوید: «دایی با مامانم حرف نزن به من نگاه کنین».

ما هنوز همان کودک هستیم که هر بار به دیگران بگوییم به من نگاه کنید.

امان از وقتی که هیچ کس نگاهت نکند. می‌ترسم از حالت نگاه یسنا وقتی که با عروسکش به گوشه ی اتاق می رود و مثل آدم بزرگ‌ها ساکت می شود و در خودش فرو می‌رود. چقدر این لحظه دردناک است.

البته که این اتفاق بسیار کم افتاده و هربار تمام مهمانی را به یسنا اختصاص داده ام. هدفم تصور آن فضا در مورد خودمان بود.

این روزها به شوخی به همکار یا دوستی که مشغول جمع کردن وسایلش برای رفتن است می گویم: تو هم برو...

- باشه آرمان ولی خودت هم که هر بار می‌ری!

اون لبخند حس خوبی داره وقت رفتن.

خلاصه که نیامدم برای ماندن، ترجیحم رفتن است، همیشه رفتن. تا جایی که شاید سرم به سنگ بخورد.


توجهدیده شدننوازشجلب توجه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید