آرمان حسینی
آرمان حسینی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

نوشتن ِکتابِ نامرئی

برداشتن قلم برای انسان، مدت ها بعد از برداشتن نیزه. می گویم برداشتن، گویی که نساخته است، انگار نیزه یا قلم را پیدا کرده باشد.

مثل برداشتن ساز.

تو را با خالیِ دستانت آورده اند، به اختیار نیامدی‌، تو را برهنه آوردند.

از اولین واژه که بدون پنهان کردن حقیقت برای نمایش وارونه ای از حقیقت استفاده کرده اند، دروغ تعریف شد. از تحریف حقیقت.

من از خویش جز حافظه ای که خود ندانسته و نمی دانم، همراه نداشتم. بیش از این هر چه دارم و دانسته ام از همزیستی و داستان هاییست که شنیده ام، هر آنچه به خورد ذهنم داده اند، از اولین آموخته هایم، حتی با وجود سرکوب، مهم ترینشان این بود که چگونه در همین همزیستی داده های بیشتری به دست بیاورم.

قطره ای کنار قطره های دیگر، بدون داشتن درک از جهان، چگونه می داند که در موج است یا برکه؟ که در رودخانه است یا چاه؟ گویی با دانستن و دیدن همراهان خویش دری از هستی گشوده است، حال می داند که قطره است. اگر پس از مدتی مفهوم حرکت را درک کند، صرفا می داند قطره ای کنار دیگر قطره هاست که در حرکت است، تحرکی که از خودش نیست! با این وجود نمی داند که برای آبیاری کدام مزرعه روان است، نمی داند برای ویرانی در کدام سیل است، نمی‌داند در حال عبور به سمت کدام فاضلاب است.

دردا که دانسته هایم از آن من نیست. حتی از اصالتشان مطمئن نیستم. گاهی چنان احساس حقارت می کنم که دوست دارم با کتاب جاودانه شوم. کتابی از هیچ و پوچ.

فکر کن، وارد کتاب فروشی شوم و حق انتخاب داشته باشم، می توانم کتاب هیچ و پوچ آرمان را سفارش دهم، تعداد صفحات را من انتخاب می کنم، همچنین این که کدام جلد باشد. چاپ چندمش هیچ اهمیتی ندارد. من نیز خورسند از کتاب فروشی خارج می شوم با ژستی که انگار یک کتاب در دست دارم. اما تصویری که دیگران می بینند، خروج کسی بدون کتاب است.

با این حال به خانه می روم و قبل از خواب، لابلای هیچ و پوچ بدنبال مفهوم هستی و مفهوم خویش در هستی می گردم.

چه تلخ است وقتی بدانم که همین نیز از تاثیر جامعه و محیط اطراف من است و تنها نیستم.

انسان در بند، چقدر طناب اطراف او آویزان است، چقدر قلاب در من فرو رفته است، اولین قلاب از رحم مادرم آغاز می شود، در خانواده گره می خورد، بعد قلاب‌هایی از کوچه، محله، مدرسه تا جامعه ای که فرا تر از آن را ندیده ام. بعد قلاب‌هایی از ناشناخته ها.

منِ محکوم به بدنیا آمدن، جرم خویش را فراموش کرده ام، رنج نفس کشیدن را از یاد برده ام، و حالا برای پیشتر رفتن در عمق این کثافت، دست و پا می زنم.

آه اگر بدانم که راهیِ فاضلاب هستم، حتما آرزوی ورود به تصفیه خانه خواهم داشت.

انساندانستن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید