آرمان حسینی
آرمان حسینی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

کوری در تاریکی

برزخ برای تماشا، صندلی ها از آغاز تا پایان
برزخ برای تماشا، صندلی ها از آغاز تا پایان

سرمای عجیبی ذهنم را فرا گرفته، گوئی تمام افکارم در انجماد باشند. هیچ ساختار انتقال عصبی وجود ندارد که خودم را به کاری مشغول کند، دلشوره‌ای مدام در وجودم می‌پیچد، گاهی سرما رو نوک انگشتانم حس می کنم.

آنقدر گوشه ی اتاق ماندم که تاریک شد، چراغ روشن هم نمی خواهم، کاش خوابم ببرد.

از آن روزها یا شب‌هاست که هر چیزی آزارم می‌دهد، دوست دارم همه چیز را بشکنم، بسوزانم یا پاره کنم. از آن وقت هاست که حتی دوستی که برای آرام کردنم آمده است را با پرخاشگری برنجانم.

حتی سیگار یا الکل هم نمی‌خواهم. لعنت به باران دیروز.

شاید از ناتوانی خویشتن، خسته‌ام. همین لحظه تصویری از تمام کارهای ناتمام گذشته تا حال از نظرم می‌گذرند.

چقدر می‌ترسم از خودم. از آغازی که ناتمام بماند. ترس از ادامه ی راهی که از ترس ادامه دادن، رهایش کنم. چه احمقانه پشت در تمام تصمیم ها نشسته ام. دریغ از کسی چون خودم که در را باز کند.

از ناله ی تمام دردهای نداشته ام، چنان ادای رنجیدن را در آورده ام که باور کرده ام. پشت داستان باخت برای بازی های نکرده ام آنقدر در نقاب خویش فرو رفته ام که صورتم را فراموش کرده ام. از تصویر هزار پاره ام هر بار آیینه را هزار تکه دیده ام، من حتی آیینه را نشکسته ام.

من در عدم و در ازل، تصوری برای خویش ایجاد کردم که تا ابد مشغول بستن گره تازه ای در تاریکی باشم، گره کور در تاریکی. چه ابلهانه است که گمان می کنم زندانی کردن یک نابینا در دنیای تاریک، ترسناک باشد.

چه ظالمانه است که دیدن را خلق کنم و مخلوقِ بینایی خویش را در تاریکی رها کنم. از هر نسخه ای که در خودم پدید آورده ام، با نقص بنیادین چشمش را بسته ام.

جهان در ذهن، نهان در زمستان، خاموشی زیر برف که همچنان مشکلِ دیدن را حل کنم، حتی با دیدن یک دیوانه در خواب. وقتی که با صورت خونین و دهانِ دوخته، مشغول حفر کردن گودالی در برف باشد. بیشتر که دقت می کنم سرخی صورتش از خونریزی چشمانی است که با چنگ درآورده است، گودال می کند که بیناییش را زیر برف دفن کند. گمان می کنم چشم ها را گم خواهد کرد، او استادِ کارِ ناتمام است.



شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید