در سراب زندگی کرده، وهم، دیده، تلخ گذشته آن تصاویر که در خواب هم روی لایه های سردِ ذهنش جا خوش کردهاند و با خویش به اینجا رسید و پیداست که اهل این پوچآباد نیست.
ابر دیده، باران خواسته اما یأس، لبخندِ کودکی را بارانِ کودکی شُست و رفت و ابر دیده، باران خواسته، خورشید آنجاست، پشت ابرهای بی باران، پشت صبر، ابر پشت ابر.
نَدان، که بازگشت را میداند، میداند که روز رفتن میرسد، مثل دیوانه ای که خود، زنجیر بر میدارد و روی دوش میبَرد به شهر خاکستری، خودش را به سلول سپید میرساند و قفل میزند به دست و پای خویش.
سلول هشت از بلوک دوازده، دور از بهار، گذشته از آبان.
ببین حتی با دوبله ی اون زمان، جایی که «توکو» طناب دور گردنش هست و اشک توی چشماش جمع شده، فریاد می زنه(اگه خوب، بد، زشت، رو دیدی توی ذهنت اون فریاد ها رو به خاطر بیار): «بلوندی»، بلووووووندی، بلووندی، مرد بدون نام با اسب دور تر میشه، خیلی دور، لحظه ای مکث می کنه، به پشت سرش نگاه می کنه و توکو با صدای خفه توی خودش هنوز داره می گه: بلوووندی... واسم زیباست.
ناپدید شدن، مثل رفتنِ مرد بدونِ نام توی «خوب، بد، زشت»، ناپدید شدن مثل اون لحظه که Mad Max توی Fury Road با نگاهی سرد توی جمعیت Fade میشه.
منظورم فقط قسمتِ رفتن هست.
رفتن به جایی که در سراب زندگی کرده، از ابرهای پشت ابرها گریخته اما به اختیار، سالها که گذشت، برگشته، دست از پا دراز تر، در ادامه مثل سرهنگ آئورلیانو می نشیند(فقط قسمت نشستن) به شکستهایش فکر می کند و فکر می کند...