«فیلیپ هیل» در کتاب «کاربرد فن بالینی لکانی» ۵ باور مرکزی را در نظریهی بالینی فرویدی-لکانی مشخص میکند. ۵ باوری که عدم متابعت از آنها اثرات مهمی روی کاربست بالینی دارد. این ۵ باور عبارتند از:
•معنای واژه بطور مطلق ثابت نیست و بنابر کاربردش معنای متفاوتی به خود میگیرد.
•رنج کشیدن یک وضعیت انسانی است.
•مردم اغلب از مواجهه با حقیقت دربارهی خودشان اجتناب میکنند.
•مردم معمولا تغییرات، وقفهها و ناپیوستگیها را بهتر از عدم تغییر و پیوستگی ادراک میکنند یا بخاطر میآورند.
•عشق و اشتیاق را باید متمایز کرد و این دو در توضیح وضعیت انسانی کلیدی هستند.
•هر شخصی تاریخچه زبانی خودش را دارد، لذا هنگام استفاده از یک واژه با توجه به آن زمینه زنجیرهی دلالتی خاصی فعال است، درمانگر باید ذهنش را از فهم قبلی خالی کرده و تلاش کند از نو این زنجیرهی دلالتی را درک کند. در غیر اینصورت نتیجه تحمیل دلالتهای خاص درمانگر به فرد است و نفی سوژگی او.
•زندگی همواره سرشار از تعارض و سختی است، به جای اینکه آسان و هماهنگ باشد. البته این بدین معنا نیست که درمانگر نسبت به بیهوده رنج کشیدن افراد بیتوجه است اما ورای آن درمانگر تلاش میکند به جای تلاش برای حذف رنجی که حذف ناشدنی است، آنالیزاندش را در نسبیتی جدید نسبت به آن قرار دهد.
•مواجهه با حقیقت مستلزم ظرفیتی برای کنار آمدن با آن است، حقیقت خود ما را متحمل سختی و تعارض میکند. وجود پدیدهی واپسرانی به خوبی نشان میدهد که حقیقت روانی ما برایمان غیرقابل تحمل است و به همین دلیل سوژهی نوروتیک از هر ترفندی استفاده میکند تا خودش را فریب دهد.
•هر چه تغییرات چشمگیرتر باشند افراد آنها را بهتر به خاطر میآورند. گاهی این وقفهها و تغییرات به خوبی به خاطر آورده میشوند اما در عمق ناآگاه مدفون هستند. خاطراتی که «تروما» خوانده میشوند. تروماهای کودکی در حالیکه واپسرانده شدهاند اما منشا بسیاری از سمپتومها و دردهای فرد هستند.
•برای فروید و لکان عشق و اشتیاق دو مولفهی محرک روان بشر هستند. سمپتومها و سبک زندگی منحصر به فرد هر کدام از ما در واقع راهحلهایی هستند برای پاسخ به مشکلات ویژه و تروماهایی که داریم و برخواسته از عمل بر اساس عشق و اشتیاقمان هستند.
این پنج باور گرچه نه عجیب وغریبند و نه غیرمنطقی اما اساس نظریات روانکاوانه فروید و لکان هستند. کنار زدن هر کدام، نتایج مهمی بر کار و حتی نگاه به انسان خواهد داشت، نگاه یا کاربستی که یا اصل وجود و سوژگی او را نادیده میگیرد و یا بخشی از واقعیت روانی او را کتمان میکند. به قول «هیل»: «اگرچه ممکن است بیش از یک مسیر خوب برای تحلیل روان بشر وجود داشته باشد اما مسلما مسیرهای نامناسب فراوانی وجود دارند که قطعا به بیراهه میروند.»