شاید عجیب باشد که اولین داستان یک سفرنامه از قبرستان آن آغاز شود، اما دارالحمه و شادیالله داستان دیگری دارند ویژگیهای متمایز کننده آنها این اجازه را میدهد.
همیشه از کودکیمان میگفتند رفتگان در انتظارند تا به آنها سربزنیم. چشم انتظارند، دوست دارند بیاییم تا فاتحهای برایشان بخوانیم. یادشان را زنده داریم، قبورشان را با آب جلا دهیم. امروز به دارالرحمه رفتیم. دارالرحمه در شیراز یکی از آرامگاه های بزرگ شهر است. همانند بهشت زهرا در تهران. هر گاه با اقوام و خانواده به آنجا سری میزنیم ، پر است از خاطراتی که از زبان بزرگترها یا حتی در دل و ذهن خود آدم بازگو میشوند. گاهی افراد اینجا حرفهای عجیبی میزنند. جملاتی میگویند که آشکار است اینجهانی نیست، از این دنیا نیست. از پلیدیهای این جهانی لکهای ندارد. میگویند تا آن گفته در پس حافظه ما بماند، برای روزی که دوباره به آن خاطره رجوع کنیم.
دارالرحمه فضایی آشنا و صمیمی دارد، برای منی که خیلی رابطهام با قبرستانها خوب نیست، دارالرحمه انگار مامن آرامش است. در آنجا ترسی نیست، وهمی نیست، همه رفتگان انگار با لبانی خندان و با چشمانی پر امید انتظار حضور ما را میکشند. فضایش از گله و شکایت خالی است، صدای ناله از بازماندگان بر آسمان نمیرود. همه میآیند با دوستان و آشنایان در کنار رفتگانشان مینشینند ، گل میگویند و گل میشنوند. از خاطرات میگویند، چشمها بعضی اوقات تر میشوند، اما انگار اشک شوق است. آدم میتواند راحت آنجا بنشیند و اطراف را تماشا کند، پرندگان آواز میخوانند و فضای سبز آن چشمان را به خود میخواند. در سرتاسر آن جویهای آب جاری است و صدای آواز بلبلان با رمیدن آب ، همزمان گوش را مینوازند. انگار نشستهای در باغی سرسبز و پر از گل و سبزه و همراه با خانواده داری یک روز خاطرهساز را میآفرینی. دارالرحمه از شهر جدا نیست، خود شهر است.
امروز که دارالرحمه را عبور میکردیم، ابتدا بر سر مزار «عمو وحید» رفتیم. عمو وحید ، عموی واقعی من نیست، اما انقدر صمیمی و مهربان بود که او را «عمو» صدا میکردم. یکی از ماندگارترین هدایای زندگیام را از عمو وحید گرفته بودم. حافظی معطر که هر بار آن را میگشایم رایحهای مست کننده دارد. پس از آن سری به پدربزرگام زدم. پدربزرگ پدریام پیش از ازدواج پدر و مادرم از دنیا رفته بود، اما به اندازه یک پدربزرگ واقعی از او خاطره شنیدهام و انگار با او زندگی کردهام و همان حس صمیمیت را با ایشان نیز دارم.
در دارالرحمه هر کسی خاطرهای دارد، کسی هست که او را با اینجا پیوند میزند. قبرستان ها در هر شهری تقریبا همان جایی است که همه شهروندان آن شهر حداقلی از تعلق را به آن دارند. نه تنها به خاطر اقوام و آشنایانی که در آنجا آرمیدهاند بلکه خاطرههای اجتماعی و تاریخی یک مردم نیز در آنجا آرمیده است. آدم انگار میرود ، سبک میشود، و باز میگردد برای ادامه زندگی. خفتگان آن آرمیدهاند اما نرفتهاند، هنوز کمک حالاند.
امروز باباجون(لفظی که ما با آن پدربزرگمان را خطاب قرار میدهیم) به مادر و خالهامحرف عجیبی میزدند، میگفتند :”حواستون به منم باشه” جمله برای من جمله آسانی نبود ولی در معنای آن نماندم.
پس از آن به شادیالله( اسم صحیحاش: شاهداعی الی الله است) رفتیم. آنجا نیز فضایی مشابه دارالرحمه داشت. با آنکه افرادی بسیار با حزن و اندوه و ناله با در خاکرفتگانشان خلوت کرده بودند، اما فضایی آرامبخش داشت. میشد ساعتها نشست و چشم به اطراف دوخت. در آنجا مامانجون آرمیده است. عکسی از شادیالله در بالاتر گذاشتهام که روایتگر همان توصیفات بالاست.
پ.ن: در کلمات شیرازی ، چشم وقتی "تر" میشود، یعنی از اشک خیس شده است.