ما یک فامیل داریم که ده سال پیش هیچی نداشت و زندگی سختی می گذارند و مستاجر و کم توقع البته خوشحال شاد زندگی می کرد با همه بگو بخد داشت با شور هیجان در مراسمات و میهانی ها شرکت می کرد البته شوهرش همیشه ناراحت ابوس بود.
وقتی هم می گفتی چرا اینقدر بی حال بد اونقه برای دفاع از وضعیتش می گفت کار ندارم.یول ندارم.خونه ندارم!!!
بعد ده سال تلاش و توفیق الهی و دعاهای پدرومادرها حالا ان خانواده داری یک دختر و یک پسر خوشگل و زیبا شده اند و یک خانه 115متری دارند یک اتومبیل معموی اما مناسب حال و شان خانوادگی یشان.و از همه مهم تر استخدام دولتی شده حسابی هم کارش گرفته!
اما اما اما!!!
شوهره که همون بد انقی که بوده و همجوری ضدحال بی خاصیت و حال بهم زنه.
بدبختی اینجاست که اون که درست نشد اما اینکی یعنی خامنه هم داغون شده و همش توقعات بی خودی داره و میگه ای کاش من هم استخدام شده بودم الان مثل فلانی برای خرید وفلان وسیله دکوری و یا فلان مدل ماشین بهتر یا صفر کلیومنر و یا فلان برنامه مسافرتی اینقدر سختی نمی کشیدم.و کلا زندگش شده آه و افسوس.
حالا من موندم که:
این توفیقات الهی که در این ده سال خدا نصیبشون کرده باعث شده تا اینها توقع بیشتری از خودشون و خداشون داشته باشند.بجای اینکه برای این داشته هاشون شکر کنند؟؟1 یا اطلا مرض که گرفتتند چیز دیگه ای؟
لطفا راهنمایی ام کنید؟