artemis zarshenas
artemis zarshenas
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

نابینا


خرگوش، به ساعتش نگاه کرد و دوید،گویی که در حال از دست دادن رویداد شگفت انگیزی باشد . کنجکاو بودم ، به دنبالش دویدم و سپس خود را در آن سوی آینه یافتم .

فقط چنان فهمیدم که از آغاز زندگی همه چیز را تار می دیدم و حال عینک داشتم . اشتباه می کردم . هیچ چیز ساکن نبود . همه چیز در حرکت بود ، رقصنده هایی بودیم که در یک فضای تاریک می رقصیدیم . صدای تازیانه ها بر روی صحنه و کفش های پاشنه بلند . شلوغ بود ، مولکول های هوا را می دیدم که به یکدیگر برخورد می کردند و تغییر مسیر می دادند ، باکتری های کوچکی که در کناره ی سالن تقسیم می شدند ، ابرهایی که در آسمان جا به جا می شدند و ریگ هایی که کفش ها ،حرکتشان می دادند . کرم ها هم می رقصیدند، روی زمین، بر روی جنازه های افراد ناتوانی که از رقصیدن دست کشیده بودند و مورچه هایی که قطره ی آبی را با هم سهیم شده بودند . چشمانم حرکت ماهیچه های چشمانشان را می دید ، صدای قلبشان را می شنیدم. رقصنده هایی که یکدیگر را از صحنه به بیرون پرت می کردند ، خون هایی که به زمین ریخته می شد ، کودکانی گریان به دنبال مادرانشان و چمن هایی لگدمال می شدند.نامه هایی که در فضا پراکنده بود . چشمان گریانی که پاهایش نمی ایستاد . نوازنده ها می نواختند و همه غرق در این تئاتر وحشتناک شده بودند . ریسمان ها را درون بدنشان می دیدم .ریسمان هایی که شوق پرواز داشتند .طناب هایی که بر دستانشان بسته شده بود،هدایت شدنشان را می دیدم .من گمشده بودم .

کلاه‌دار ، کلاهش را به نشانه ی احترام برداشت . بازوانش را گرفتم و در بین جمعیت شروع به رقصیدن کردیم.چشمانش را درون کاسه ی چشمش می چرخاند و می گفت : به سیرک زنده ها خوش آمدی !


آبی سهیمآغاز زندگیآینه آغازنوشتنزندگی
نویسنده، کتاب دوست، علاقه‌مند به محتوای علمی ،روانشناسی و مفید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید