هر اثر هنری خوانش های متفاوتی دارد، گاه آنچان متفاوت که خود هنرمند اثر را نیز شگفت زده میکند.حال تعدادی از داستان نویسان بر اساس رابطهی شخصی خودشان با آثار هنرمندانِ آرتیونیتی داستانهای خیلی کوتاه نوشتهاند تا از این طریق رابطهی خود با اثر را بازگو کنند. بدیهی است که این داستانها بازگو کنندهی اندیشهی هنرمند خالق اثر نیست.
وقتی خورشید برای آخرین بار غروب میکند رازی از دل دریاچه بیرون میزند، بعضی ها میگویند آب دریاچه شیرین میشود، بعضی ها هم میگویند تمام بیچاره هایی که در دریاچه ناپدید شده اند پیدا میشوند، بعضی ها هم میگویند کنار ساحل آخرین جزیره ای که خورشید به آن میتابد سنگی به رنگ سرخ درمیآید و اگر کسی پیدایش کند و از آب بیرون بیاوردش میتواند روی آب راه برود.
امشب آخرین شبی است که خورشید غروب میکند و دیگر طلوعی نخواهیم داشت. پنجره آسمان باز میشود و غروب از گذشته ای فرار میکند، دستم را دراز میکنم تا بگیرمش اما تاریکی از ابتدای زمین، از انتهای دریا، از آسمان بی خورشید عطسه میکند و قطره های تنهایی را روی صورتم میپاشد، قطره هایی که شور اند و چشمانم را میسوزانند و تشنه ام میکنند،
سنگی را برمیدارم و رو به آسمان نگاهش میکنم، ستاره ها مثل دانه های برف جلوی چشمانم میدرخشند و قبل از رسیدن به زمین در تاریکی گم میشوند؛ سنگ را با تمام قدرت به سمت دریاچه که مثل جنگ زده ای مجروح پهن است روی تن زمین، پرت میکنم، قلبش تند میزند و موج میاندازد روی صورتم، سرش سنگین است و بالی ندارد، پنجره آسمان را میبندم و لباس خورشید را به تن میکنم و میروم به سمت جزیره ای که دارد ناپدید میشود.
یک داستان از محمد بابایی یک اثر از آیدا روزبیانی هنرمند آرت یونیتی
برای خواندن مطالب بیشتر پیرامون دنیای هنر به وبسایت www.artunity.art مراجعه کنید.