آمدهبود برای آخرینبار دختر را ببیند و باقیماندهی وسایلش را ببرد. دختر در جواب، فقط برایش نوشتهبود: بیا. از آخرین باری که او را دیدهبود دو ماه و سیزده روز میگذشت و فکر میکرد اگر دویدنهای شبانهاش را ترک نکردهباشد حالا باید به زیر پنجاه رسیدهباشد؛ چیزی که حسرت همیشهاش بود. صادقانهاش این بود که اصلا نمیدانست ممکن است چه چیزهایی را جا گذاشتهباشد و یادآوری صبحی که دختر را در خواب رها کرده و رفتهبود آنقدر آزار دهنده بود که در تمام این دو ماه و سیزده روز از مواجهه با این سوال طفره رفتهبود. پیش آمدهبود که خواب دختر را ببیند و ظهر که بیدار شدهبود دلش بخواهد تماسی بگیرد یا پیغامی بفرستد و بگوید که چقدر دلش تنگ شده برای آنروزها که دختر در تراس خیالیاشان توی آفتاب دراز میکشید و پاهایش را روی هم میانداخت و وقتی چشمهایش را میبست، او دزدکی عکسی میگرفت و توی حافظهی خیالش نگه میداشت. ولی آنروزها گذشتهبودند. بوی ماندهی دود سیگار توی خانه تازگی داشت و صدای آواز کسی که داشت توی حمام خودش را میشست، آشناییِ همهچیز را برایش محو میکرد. داخل نرفت. به چکچک آب از نوک موهای خیس دختر نگاه کرد. پاکت دستهدار را برداشت، منتظر آسانسور نشد و پلهها را سریع پایین رفت. پاکت را سر کوچه کنار سطل بزرگ گذاشت. نمیدانست کدام راه او را از خانه دورتر میکند.
هر اثر هنری خوانش های متفاوتی دارد، گاه آنچان متفاوت که خود هنرمند اثر را نیز شگفت زده میکند.حال تعدادی از داستان نویسان بر اساس رابطهی شخصی خودشان با آثار هنرمندانِ آرتیونیتی داستانهای خیلی کوتاه نوشتهاند تا از این طریق رابطهی خود با اثر را بازگو کنند. بدیهی است که این داستانها بازگو کنندهی اندیشهی هنرمند خالق اثر نیست.
یک داستان از محمد حدادی یک اثر از فاطمه طراح
برای خواندن مطالب بیشتر پیرامون دنیای هنر به وبسایت www.artunity.art مراجعه کنید.