بوی کپک و چوب باران خورده خیابان را گرفته بود. آخرین مشتریها هم تلو تلو خوران از بارها میآمدند بیرون و خیابان تقریبا خالی بود. الوارهای اعدام زیر باران پوسیده بود. چند تایشان شکسته بود و بدنهای بیجان را روی هم انداخته بود. باعث میشد بویشان حجیمتر شود. ایستاده بود رو به روی بیلبورد و با دهان نیمه باز فیلم تبلیغات جدید جنبش را میدید. این که چطور همجنس گرایان برای جامعه خطرناکاند. در تیمارستان نشانشان میداد و چند ویدیوی قدیمی از اینکه چطور بچهها را ترسانده بودند. و در نهایت جایزهی ده هزار فرانکی برای هرکس که این خطاکاران را معرفی کند. کلاه شنلش را کشید روی سرش و به سمت خانه دوید. پلههای زیر زمین را دو تا یکی کرد، پشت در گربه رو نشست، یک بسته نان گذاشت روی زمین و آرام زمزمه کرد: خیابان تقریبا امن است. قبل از گرگ و میش برگرد.
دخترک به سمت بالا دوید، در را بست و پنجرهها را کشید. در زیرزمین آرام باز شد. مرد کتش را دور خودش پیچید، تکههای نان را ناشیانه در دهان گذاشت و لنگان وارد خیابان شد. چشمهایش از شبی که به رنگ آبی تیره بود و نورهای زرد که از پنجرههای کوچک بیرون میزد درخشید. دستانش را باز کرد، نور مهتابیهای پیاده رو روی صورتش پاشید. روی زمین دراز کشید و غلتید. طعم هوا را زیر دهانش مزمزه کرد. توگویی میخواهد برای تمام روزهایی که در آن پستو قرار است پنهان باشد همه چیز را به خاطر بسپارد. رو به آسمان غلیظ آبی رنگ دراز کشید و عکس پسر جوان خندانی را در دست چپش آرام فشرد...
هر اثر هنری خوانش های متفاوتی دارد، گاه آنچان متفاوت که خود هنرمند اثر را نیز شگفت زده میکند.حال تعدادی از داستان نویسان بر اساس رابطهی شخصی خودشان با آثار هنرمندانِ آرتیونیتی داستانهای خیلی کوتاه نوشتهاند تا از این طریق رابطهی خود با اثر را بازگو کنند. بدیهی است که این داستانها بازگو کنندهی اندیشهی هنرمند خالق اثر نیست.
یک داستان از الاهه نوری یک اثر از علیرضا کاظمی
برای خواندن مطالب بیشتر پیرامون دنیای هنر به وبسایت www.artunity.art مراجعه کنید.