.
کوچههای دوران کودکیاش را میان چین و چروکهای صورتش گم کرده بود. پلک که میزد چهرههای آشنا از نظرش دور و دورتر میشدند و با ریزش هر تارِ مو دیوارهای خانهی پدریاش فرو میریختند. اما خواه ناخواه، دوچرخه تا آخرین لحظه بدرقهاش میکرد. خودش هرگز نه نامهای برای کسی نوشته بود و نه پاکتی به دستش رسیده بود، اما اونیفرم به تن و سوار بر دوچرخه؛ نامهها و صاحبانش را به یکدیگر میرساند. در کوچهی خلوت ذهناش که هر لحظه تنگتر و باریکتر میشد با سرعت از کنار چهرههای محو میگذشت. پشت سرش سایهی فراموشی روی خاطراتش میافتاد و کوچهها را میبلعید، تا جایی که هیج تصویری در حافظهاش باقی نماند، درست مثل پرده تاریک سینما. اما او همچنان در دل تاریکی به راهش ادامه میداد تا نامههای ناشناس را به مقصدهای فراموش شده برساند.
هر اثر هنری خوانش های متفاوتی دارد، گاه آنچان متفاوت که خود هنرمند اثر را نیز شگفت زده میکند.حال تعدادی از داستان نویسان بر اساس رابطهی شخصی خودشان با آثار هنرمندانِ آرتیونیتی داستانهای خیلی کوتاه نوشتهاند تا از این طریق رابطهی خود با اثر را بازگو کنند. بدیهی است که این داستانها بازگو کنندهی اندیشهی هنرمند خالق اثر نیست.
یک داستان از محمدرضا شوشتری یک اثر از راضیه ایرانپور
برای خواندن مطالب بیشتر پیرامون دنیای هنر به وبسایت www.artunity.art مراجعه کنید.