هیچکس او را دوست نداشت. پدر و مادرش از بدو تولد بارها سعی کردند از شرش خلاص شوند. خودش هم بدش نمیآمد بمیرد. با همه کس و همه چیز بیگانه بود. از پس کوچکترین و جزئیترین کارها هم برنمیآمد؛ دست خودش نبود؛ اینگونه به دنیا آمده بود. فقط گاهی دخترها را در کوچههای باریک و تاریک محلمان طوری که آنها متوجه نشوند تعقیب میکرد؛ اما تا به حال آزارش به کسی نرسیده بود. کوچکترها که او را جوجهتیغی صدا میزدند، بیشتر از همه از او میترسیدند. بین پیرها پیچیده بود که کافی است به چشمانت زل بزند؛ آن وقت کارت تمام است. آن شب ماه با وجود کامل بودنش به سختی کوچه را خاکستری کرده بود. در دل تاریکی وحشتناکتر و ضعیفتر به نظر میرسید. دستهای جوان با شوخی و خنده دورش حلقه زدند، او را به ته دنیای تاریکِ کوچهها بردند و چون شنیده بودند دیوانهها از مردم عادی قویترند، پس حسابی مستش کردند و هر که از راه رسید ضربهای چاقو به او زدن، با هر ضربه نوری از بدنش ساطع میشد و صورتشان را روشن میکرد. فریادش که درخشانتر از ماه بالای سرش بود، برای اولینبار کوچه را غرقِ نور کرد، اما هیچکدام قدرت او را ندیدند.
هر اثر هنری خوانش های متفاوتی دارد، گاه آنچان متفاوت که خود هنرمند اثر را نیز شگفت زده میکند.حال تعدادی از داستان نویسان بر اساس رابطهی شخصی خودشان با آثار هنرمندانِ آرتیونیتی داستانهای خیلی کوتاه نوشتهاند تا از این طریق رابطهی خود با اثر را بازگو کنند. بدیهی است که این داستانها بازگو کنندهی اندیشهی هنرمند خالق اثر نیست.
یک داستان از محمدرضا شوشتری یک اثر از مینا پورکریمی هنرمند آرت یونیتی
برای خواندن مطالب بیشتر پیرامون دنیای هنر به وبسایت www.artunity.art مراجعه کنید.