فرض کنید شخصی متوجه شده که همسایه اش، همسر خود را به قتل رسانده است. برای اینکه از یک فاجعه جلوگیری کند، به سراغ دوستانش میرود و با آنها جلسه ای میگذارد و درباره تمام جزئیات صحبت میکند. سپس مدتی میگذرد و مساله پیچیده تر میشود. مانند یک فیلم سینمایی. یکی از آنها که یک فیلمنامه نویس است، تصمیم میگیرد براساس تمام این اتفاقات و حوادثی که در شرف وقوع است، یک فیلمنامه بنویسد. پرونده حل میشود و فیلمنامه نیز تکمیل میشود. ولی شخصیت داخل فیلمنامه که نمودی از خود نویسنده است، زنده میشود و ادعا میکند که ایده کار، متعلق به او بوده و از نویسنده اصلی شکایت میکند. قاضی پرونده رای را به نویسنده داخل فیلمنامه می دهد و نویسنده اصلی به سراغ دوستش که از اول تمام این حوادث را کشف کرده و با آنها در میان گذاشته میرود و با او صحبت میکند. به این نتیجه میرسند که باید به سراغ پلیس بروند و همه چیز را توضیح دهند. پرونده دوباره باز میشود و همزمان با باز شدن پرونده، قاتل که کشته شده بوده، به علت وجودش در فیلمنامه، از داخل فیلمنامه بیرون می آید و نویسنده قلابی داخل فیلمنامه را به خاطر برملا ساختن رازش میکشد. نویسنده اصلی داستان، شخصیت او را از قصه پاک میکند. قاتل بالافاصله محو میشود ولی قصه به کلی بی معنی میشود و تهیه کننده ای که به دنبال فیلمنامه بوده، خشمگین شده و از نویسنده به علت تخریب مال غیر شکایت میکند. قاضی پرونده مردی که همسایه قاتلش را شناسایی کرده، به عنوان عامل اصلی تمام این جریانات معرفی میکند. مرد در سلول از هوش میرود و پس از برخاستن خود را در آپارتمانش می یابد. در می یابد که همه اینها یک کابوس بوده است. نفسی راحت میکشد و سپس صداهایی میشنود. متوجه میشود که همسایه اش واقعا قاتل است و میداند که او دانسته. اکنون به سراغ وی خواهد آمد. مرد قصد فرار میکند ولی همسایه اش زرنگی کرده و او را به قتل میرساند. همسایه وی در واقع یک قاتل آپارتمانی است و همه همسایگانش را کشته است. به جز یک دیوانه که هر اتفاقی که رخ میدهد، کوچک و بزرگ، بی ارزش یا با ارزش، در وبلاگش منتشر میکند.
صدای زنگ در می آید. یعنی چه کسی میتواند باشد؟
ها؟!