ویرگول
ورودثبت نام
آریا سلگی
آریا سلگی
خواندن ۵ دقیقه·۲۳ روز پیش

حکایتی از صافی کف پا

از همون روزی که به دنیا اومدم، پاهای من انگار تصمیم خودشونو گرفته بودن؛ صاف و هموار، مثل صفحه‌ی سفید یه دفتر مشق، بدون هیچ خط و خم. اون موقع نمی‌دونستم که این همواری می‌خواد چه قصه‌ای واسه من بسازه. بچه‌ها روی نوک پنجه‌هاشون می‌دویدن و من؟ روی کف صاف پاهام مثل تخته‌ی بی‌روحی که هر بار زمین می‌خوردم صدای شکستنش تو گوشم می‌پیچید. بله، همون‌طور که گفتم، داستان من و کف صاف پاهام از روزهای کودکی شروع شد.

فوتبال، این ورزشِ لعنتیِ دوست‌داشتنی! از همون بچگی عاشقش بودم. بوی توپ چرم و صدای برخوردش با کف آسفالت مدرسه قلبمو به تپش می‌نداخت، اما همین که پامو به توپ می‌زدم، انگار پاهای صافم تصمیم می‌گرفتن که یه ضربه هم به من بزنن. همیشه با خودم می‌گفتم «نکنه کف پام با این صافیش، یک‌جوری رابطه‌اش با جاذبه زمین بیشتره؟» چون هر بار که می‌دویدم، انگار زمین مثل آهنربا منو به خودش می‌چسبوند. پسرای دیگه مثل طوفان از کنارم رد می‌شدن و من؟ در بهترین حالت، به شکل یه مجسمه‌ی زنده وسط زمین وایساده بودم. توپ که می‌اومد سمت من، همه با هیجان داد می‌زدن: «بدووو!» ولی من فقط یه نیم‌نگاه به پاهام می‌کردم و تو دلم می‌گفتم: «بدوم؟ با چی بدوم؟ با این کف‌پای صافِ ماست‌خوری؟»

همه‌ بچه‌ها کفش‌های بنددار داشتن، با رنگ‌ها و برندهایی که آدم حس می‌کرد وقتی می‌پوشن، می‌تونن تا قله‌های افتخار برن. اما من؟ برای من پوشیدن یه کفش بنددار مثل حل کردن یک معمای پیچیده بود. هر بار که تلاش می‌کردم بندهای کفشمو ببندم، انگار دارم با مار بوآ کلنجار می‌رم. حتی فکر کردن به کتونی پوشیدن هم برام یه کابوس بود. همیشه بدون کفش، یا در نهایت با یه کفش راحتی که انگار مال دهه‌ی شصت بود، راه می‌رفتم. بندهای کفش‌ها مثل زنجیری به نظر می‌رسیدن که آماده بودن هر لحظه منو به زمین بکوبن.

حالا برسیم به پیاده‌روی! اگه فکر می‌کنی پیاده‌روی برای کسی که عاشقشه کار ساده‌ایه، باید بگم سخت در اشتباهی! پیاده‌روی برای من مثل راه رفتن روی میخ بود. بعد از پنج دقیقه، کف پاهام طوری به من هشدار می‌دادن که انگار دارن با بلندگو فریاد می‌زنن: «بسه! برگرد!» اما دلم خوش بود. با هر قدم، پاهای صافم مثل تخته‌های لغزنده‌ای بودن که رویشون هیچ تعادلی نمی‌شد پیدا کرد. دوستام همیشه می‌پرسیدن: «چرا انقدر زود خسته می‌شی؟» و منم یه لبخند تلخ می‌زدم و می‌گفتم: «همه که نمی‌تونن مثل شما قهرمان باشن!»

روزها گذشت و بزرگ‌تر شدم، ولی پاهای صافم همچنان همونطور صاف موندن. انگار تو قراردادشون نوشته بودن که تغییر نمی‌کنن! هر باری که سعی می‌کردم یه کفش بنددار بخرم، بعد از پوشیدنش، بندهاش مثل یه مار بوآ می‌پیچیدن دور پاهام و من هم هر بار تسلیم می‌شدم. هیچ وقت یه جفت کتونی درست‌حسابی پام نکردم. نه که نخوام، ولی هر بار که به یه مغازه می‌رفتم و کتونی‌های قشنگو می‌دیدم، بندهاشون باهام حرف می‌زدن: «داداش، ما مال تو نیستیم، نیا سمت ما.»

یه روز با خودم گفتم: «شاید کف پاهام یه هدیه‌ن.» ولی از هر چی بیشتر فکر کردم، کمتر فهمیدم این هدیه چه فایده‌ای داره! توی مدرسه، بچه‌ها با غرور از روی زمین بلند می‌شدن، ولی من؟ انگار زمین برام مثل یه دوست قدیمی بود که هر بار بهم می‌گفت: «دوباره به دیدنت اومدم، بیا یه مدت با هم باشیم.»

از اون روزا گذشته، ولی هنوز که هنوزم کف پاهام یه موجودیت مستقل واسه خودش دارن. گاهی حس می‌کنم این پاها با خودشون عهد بستن که من هیچ وقت ورزشکار نشم. هر بار که به یه پیاده‌روی ساده میرم، انگار صدای یه شاعر تو گوشم می‌پیچه که می‌گه:


«پایی که صاف باشد، نیاید به کار،

هر جا که خواهی بروی، به کارت نگار!»


و من با لبخندی تلخ به راه ادامه می‌دم.

پاهایم همیشه راه را نشان می‌دادند، ولی نه راهی که دیگران می‌رفتند. زندگی با کف پای صاف، مثل زندگی در دنیایی است که هرگز برای تو ساخته نشده، انگار که از اول دنیا قرارداد کرده باشد تو را به هیچ مقصدی نرساند. وقتی بچه بودم، می‌دیدم که دوستانم آزادانه در زمین بازی می‌دوند و هر قدمشان، گویی نمایانگر آزادی و امید به آینده بود. اما من؟ من تنها شاهد دویدنشان بودم. انگار پاهای صافم، استعاره‌ای از زندگی خود ما بودند؛ همواره در تلاش، اما همیشه در جایی ثابت، گرفتار در چرخشی بی‌پایان از مشکلاتی که هرگز حل نمی‌شوند.
بعدها که بزرگ‌تر شدم، فهمیدم که پاهای من فقط از نظر فیزیکی صاف نیستند، بلکه نماد تمام آن ساختارهایی هستند که من و امثال من را به عقب می‌رانند. صافی کف پای من مثل جامعه‌ای است که برای هیچ‌کس جایی برای رشد و پیشرفت باقی نمی‌گذارد. دنیایی که همه چیز در آن برای گروهی از آدم‌ها ساخته شده و بقیه؟ باید با خم شدن و تحمل، از پس مشکلات بر بیایند. بندهای کفش برای من مثل طناب‌هایی بودند که به جای حمایت، مرا محکم به زمین می‌چسباندند، مثل قوانینی که به جای آزادی، زنجیر بر دست و پا می‌زنند.
کف پای صاف، استعاره‌ای از آن جامعه‌ای است که در آن به دنیا آمدیم؛ جامعه‌ای که هیچ انعطافی ندارد. من از همان کودکی فهمیدم که آزادی، فقط رویایی است برای کسانی که پاهایشان قوس دارد، قوسی که بتواند آن‌ها را از زمین بلند کند. ولی من و پاهای صافم؟ ما به زمین چسبیده بودیم. هر گامی که برمی‌داشتم، پاهایم مثل سربازانی که دست به شورش زده باشند، فریاد می‌زدند: «برگرد! این راه مال تو نیست.»
این صافی کف پا برای من شده بود مثل واقعیتی از نظامی که در آن زندگی می‌کنم. همه‌جا پر از دیوارهای صاف و بلند، بدون هیچ راه خروجی، بدون هیچ قوسی که بتوان به آن تکیه کرد و بالاتر رفت. هر بار که سعی می‌کردم از مشکلات عبور کنم، پاهایم مثل دولت‌مردانی بی‌احساس می‌گفتند: «صبر کن، این کار برای تو نیست. تو برای این دنیا ساخته نشده‌ای.» و من همواره به این فکر می‌کردم که آیا واقعاً دنیا برای من و امثال من جایی دارد؟
وقتی به سیاست فکر می‌کنم، می‌بینم که این کف پای صاف من خیلی شبیه سیاست‌های خاورمیانه است. هیچ راهی برای بالا رفتن وجود ندارد، و تو باید با همین صافی و همواری، توی سرما و گرما راه بروی. من عاشق پیاده‌روی‌ام، ولی هر بار که قدم برمی‌دارم، انگار پاهام به زنجیرهایی که جامعه و سیاست برام بسته، اعتراض می‌کنن. پیاده‌روی من مثل سیاست این روزهاست؛ به ظاهر حرکتی داره، ولی تهش همونجاست که شروع کردی. انگار هیچ مقصدی در کار نیست. تو می‌دوی، ولی جایی نمی‌رسی.


آه از این دنیا! که حتی پاهای صاف من هم با آن جور در نمی‌آیند.


پایان

صافی کفجاذبه زمینکفپاهای صافم
کانال تلگرامی من : https://t.me/PhilosophyHistoryPolitics
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید