آریا سلگی
آریا سلگی
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

در فکر سربازی

کم‌کم باید کوله‌پشتی‌ام را ببندم و به پوشیدن پوتین‌های بنددار عادت کنم. از بچگی از کفش‌های بنددار بدم می‌آمد ولی خب... مادرم نگاهی از جنس دلهره دارد. همه در اطرافم نگران‌اند؛ جنگ شاید نزدیک باشد، سرزمینم دوباره بوی باروت گرفته و این بار، شاید من هم سهمی در این میدان داشته باشم. ولی راستش، نمی‌دانم چرا خودم را با این نگرانی‌ها همراه نمی‌کنم. شاید چون ذهنم، میان کتاب‌های کتابخانه‌ام و تحلیل‌های سیاسی، به جایی فراتر از مرزهای ترس و دلهره پرواز کرده است.

سربازی؟ بله، شاید برای دیگران یک وظیفه سنگین باشد، یک جبر اجتماعی که به دوششان افتاده. اما برای من، این تجربه چیزی فراتر از یک یونیفرم نظامی است. اینجا، در دل این آشوب، ردپای خیلی چیزها را دنبال می‌کنم. من، کسی که سال‌ها در اتاقی با نور چراغ و صدای همیشگی تایپ، دربارهٔ قدرت، جنگ و دولت‌ها نوشته‌ام، حالا در جایگاه کسی قرار گرفته‌ام که باید این مفاهیم را نه در کتاب‌ها، بلکه در میدان واقعی بیازمایم. همیشه با جنگ‌طلب‌ها مخالف بودم ولی مثل خیلی از صلح‌طلبان ساده‌لوح هم نبوده‌ام. این که عده‌ای از بالا تصمیم می‌گیرند و هزاران نفر پایین، باید بروند بجنگند، برایم همیشه پوچ و بی‌معنی بوده لاکن ضرورت‌های تاریخی را هم می فهمم. اما حالا، در موقعیتی هستم که به چشم خودم خیلی چیزها را خواهم دید. سربازی‌ام قرار نیست در جبهه‌ها باشد، قرار نیست دستم به اسلحه باشد، ولی بوی جنگ از دور هم به مشام می‌رسد و همین کافی است که ذهنم را قلقلک بدهد. بیشتر از این‌که بترسم، کنجکاوم. انگار می‌خواهم ببینم این همه ایده و نظریه که سال‌ها در مغزم وول می‌خوردند، در میدان واقعی چه معنایی پیدا می‌کنند.
وقتی به نظریات جنگ نگاه می‌کنم، یاد کارل فون کلاوزویتس می‌افتم. می‌گفت جنگ ادامه سیاست با ابزارهای دیگر است. حالا که عمیق‌تر بهش فکر می‌کنم، بین سیاست و جنگ خط واضحی نمی‌بینم. انگار مرزی وجود ندارد؛ فقط سیاستی که یک قدم جلوتر رفته و شکل خشونت به خودش گرفته. ولی آیا این خشونت توجیه‌پذیر است؟ آیا همان‌طور که کلاوزویتس می‌گوید، بخشی از ساختار طبیعی سیاست است؟ به نظرم این سوالی است که جوابش را باید در سربازی پیدا کنم، نه در صفحات کتاب. کارل اشمیت هم ذهنم را مشغول می‌کند. او می‌گفت که سیاست، در نهایت، به تمایز «دوست» و «دشمن» برمی‌گردد. جنگ، برای او، اوج این تمایز بود. حالا که به این سربازی فکر می‌کنم، نمی‌توانم از این تمایز فرار کنم. شاید این‌جا، در دل همین تجربه نظامی، بتوانم درک بهتری از مفهوم دشمن پیدا کنم. دشمن کیست؟ آن سرباز آن‌طرف مرز که مثل من، شاید اصلاً دلش نمی‌خواهد بجنگد! یا آن‌هایی که از دور، از پشت میزهایشان، این تمایزها را خلق می‌کنند و آدم‌ها را به دو گروه «ما» و «آن‌ها» تقسیم می‌کنند! و البته نمی‌شود مائو را هم فراموش کرد. او می‌گفت جنگ ابزاری سیاسی است، ولی ابزاری که باید در خدمت مردم باشد. نگاهش به جنگ، در عین حال که چپ‌گرایانه بود، یک نوع رادیکالیسم خاص هم داشت. شاید به همین دلیل است که من، با همه‌ٔ ضدیت با جنگ، این تجربه را به عنوان فرصتی برای شناخت بهتر جهان سوم و جایگاه خودم در این ساختار نابرابر جهانی می‌بینم.

این سربازی برای من، بیشتر از این‌که یک ترس یا اجبار باشد، یک سفر است. سفری که شاید نه با تفنگ، بلکه با ذهن و اندیشه‌ام شروع می‌کنم. مادر همچنان نگران است، دوستانم پیام‌های دلگرمی می‌فرستند، ولی من به همه‌شان لبخند می‌زنم و می‌گویم: «شاید این هم یک صفحه از کتاب زندگی من باشد.» به همه‌شان می‌گویم: «نگران نباشید، این فقط یک مرحله است. شاید سخت، شاید عجیب، ولی من قرار نیست قهرمان جنگ بشوم یا کسی را از مرگ نجات بدهم. این یک ماجرای دیگر است، چیزی که باید از نزدیک تجربه کنم.» راستش را بخواهی، وقتی عمیق‌تر به این قضیه فکر می‌کنم، جنگ برایم یک جور نمایش است؛ یک صحنه‌ٔ بزرگ که هر کس در آن نقشی دارد. نقش من هم، هرچند کوچک و شاید بی‌صدا، ولی پر از سوال است.
حالا که به این نقطه رسیده‌ام، همه چیز برایم مثل یک پازل شده؛ تکه‌های فلسفه، سیاست، و حتی جنگ، که حالا قرار است با دست خودم کنار هم بچینم. این سربازی، برای خیلی‌ها شاید فقط یک وظیفه باشد، یا شاید یک اضطراب همیشگی. ولی برای من، سفری است به دل همان چیزی که سال‌ها درباره‌اش خوانده‌ام. تجربه‌ای که قرار است به من یاد بدهد، نه از راه کتاب و مقاله، بلکه از طریق لحظه‌هایی که شاید پر از ترس و امید و حتی تردید باشد.
همین که دستم به اسلحه نخواهد رفت، برایم آرامشی دارد، اما این‌که هنوز به مرزهای فکری جدیدی نزدیک می‌شوم، همان چیزی است که ذهنم را بیدار نگه می‌دارد.
خلاصه همان‌طور که گفتم من جنگ‌طلب نیستم، ولی مثل صلح‌طلب‌ها، ساده‌لوحانه به دنیا نگاه نمی‌کنم. در مقام فردی مارکس‌دوست، می‌دانم که جنگ از دل نابرابری‌ها و تضادهای عمیق اجتماعی درمیاد و نمی‌شود با حرفای زیبا و رویایی جلویش را گرفت.
این روزها، بیشتر به «گذر از رنج‌ها» اثر آلکسیی نیکولایویچ تولستوی فکر می‌کنم. تولستوی که خودش در دل انقلاب‌ها و جنگ‌های شوروی زندگی کرده بود، به زیبایی نشان می‌دهد که جنگ و رنج فقط درگیری فیزیکی نیست؛ بلکه آدم‌ها در این میان تغییر می‌کنند، عمیق‌تر می‌شند و به درک تازه‌ای از خودشون و دنیا می‌رسند. شخصیت‌های تولستوی هم مثل ما، با اینکه توی یک دوره سخت و پر از جنگ و آشوب قرار دارند، به‌جای فرار، به رنج‌هاشون نگاه می‌کنند و از دل همین سختی‌ها، به شناختی جدید می‌رسند.
برای من، این سربازی چیزی فراتر از یه وظیفه‌ٔ نظامی محسوب می‌شه. مثل قهرمان‌های تولستوی، به این فکر می‌کنم که گاهی جنگ و بحران، می‌تونه فرصتی برای عبور از خود و رسیدن به شناختی عمیق‌تر از زندگی و جهان باشه. با این‌که از جنگ بیزارم، اما می‌فهمم که بعضی وقت‌ها، مواجهه با همین بحران‌هاست که دید آدم رو به سیاست و قدرت روشن‌تر می‌کنه.
تولستوی در «گذر از رنج‌ها» به ما ثابت کرد که رنج و جنگ، اگرچه سخت و تلخ هستند، اما می‌تونند آدم رو به فکر فرو ببرن و حتی تغییرش بدهند. درست مثل شخصیت‌های اون داستان، منم این سربازی رو فرصتی می‌بینم برای شناخت عمیق‌تر از خودم، از نابرابری‌ها و از جهان پیچیده‌ای که توش زندگی می‌کنیم.


پایان



جنگسربازیخانوادهتجربه
کانال تلگرامی من : https://t.me/PhilosophyHistoryPolitics
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید