آریا سلگی
آریا سلگی
خواندن ۹ دقیقه·۱ ماه پیش

«سُکوتِ صُلح، نغمهٔ گُم‌شدهٔ اِنسان»

در جَهانی که نغمه‌های خُشونَت در هر گوشه و کنار پیچیده است، گویی صدای تیرها و گُلوله‌ها جای زمزمه‌های طبیعت را گرفته‌اند. اِنسانی که آسمانِ پُرستاره را با دلِ خود لمس کرده و بوی گُل‌های وحشی را استشمام نموده، با حیرتی عَمیق می‌پرسد: این جهان آیا جای جنگ است یا خانهٔ صُلح؟ آیا خون و آتش مقدمه‌ای بر زِندگی بهتر است، یا سایه‌ای سیاه بر دوش این خاکِ ویران؟ آیا کلمه‌های تُند و تیز، پَرچم‌های برافراشته بر زَمین‌های سوخته و نَقشه‌هایی که در آن مرزهای تازه به‌خاطرِ بَرادری‌های خیالی می‌درخشند، چیزی جز تِکرارِ خطاهای پیشین‌اند؟
در میان این گردابِ تناقُض‌ها، گاهی در چشمانِ مردمان، آتشِ جنگ روشن می‌شود. اَنگار که نوعِ بَشَر، همیشه دنبال چیزی می‌گردد که در سایهٔ نزاع و خون‌ریزی پنهان شده؛ گویی که خشونت به نوعی زبانی جهانی بَدل شده، زبانی که نیازی به ترجمه ندارد، اَمّا جان‌ها را به سنگینی به سُکوت وادار می‌کند. کسانی که روی سنگ‌های سَردِ میدان‌های جنگ ایستاده‌اند، همیشه می‌پندارند که روزی این آتش خاموش خواهد شد، اَمّا هم‌زمان شُعله‌ها را خود برپا می‌کنند. می‌جنگند برای آنچه شاید می‌توانستند به شیوه‌ای دیگر به دست آورند؛ شاید با گفت‌وگو، شاید با پذیرشِ دیگری، شاید با نگاهی آرام‌تر.
اَمّا آیا کسی که صُلح را می‌طلبد، ضعیف است؟ آیا میل به هم‌زیستی و دوستی، پناه بردن به کم‌اَرزِش‌ترین بَخشِ وجودِ اِنسان است؟ نه، صلح را نمی‌توان بهانه‌ای برای تَرَس نامید. آن‌که صُلح می‌خواهد، شجاعتی دیگر در دل دارد؛ شجاعتی که از جنسِ قُدرت‌طلبی نیست، بلکه از جنسِ پایداری در برابرِ اَمواجِ خَشم و نَفرت است. صُلح‌جو از جنسِ سُکوت نیست، او فریاد می‌زند، اَمّا فریادی متفاوت. نه برای فرو ریختن، که برای ساختن. او در هر گامی که برمی‌دارد، می‌داند که قَدم‌هایش روی خاکی نرم و شِکننده است، اَمّا همین رازی است که او را به سوی دوستی و گفت‌وگو هدایت می‌کند.
ما اَحمَق نیستیم که چشم بر جَهان ببندیم و باور کنیم همه‌چیز به‌سادگی با لبخند و مهربانی حَل می‌شود. می‌دانیم که صُلح، خود نَبَردی است؛ نَبَردی علیهِ غرور، علیهِ تَرَس، علیهِ طمع. نَبَردی که در آن، هر کلمه‌ای می‌تواند تیغی باشد یا بذرِ اُمید. صُلح‌طلبی، هُنَری است که تنها با عِشق به حقیقت و جست‌وجوی معانی عمیق در قلبِ آدمی به ثمر می‌نشیند. هُنَرِ بازگشت به آن لحظه‌های اِنسانی، لحظه‌هایی که در آن دست‌ها به هم گره می‌خورند نه برای زورآزمایی، که برای همراهی در راهی دشوار.
آری، جنگ تنها میدانِ نَبَرد نیست؛ جنگ می‌تواند در دل‌ها شعله‌ور شود، در نِگاه‌ها، در حَرف‌های روزمره. اَمّا آن‌که صُلح می‌طلبد، کسی است که شعله‌ای دیگر در دل دارد: شعله‌ای از خِرد، از دَرکِ متقابل، از آگاهی به این‌که جَهان نیازمند هم‌صدایی است، نه هیاهو.

و در نهایت، آیا ما تنها در این جَهان، دنبالِ پیروزی‌ایم؟ یا به دنبال جَهانی هستیم که در آن صدای زِنده‌گی، آرامش، و هم‌دِلی طنین‌انداز شود؟ این پرسش، شاید راهِ ما را روشن کند: صُلح، هدفی است که با جنگ به‌دست نمی‌آید؛ بلکه با ساختنِ پل‌هایی از واژه‌ها، از همدِلی‌ها، از تلاش‌های بی‌وَقفِه برای دَرکِ دیگری.
این جَهان، خانهٔ ماست؛ خانه‌ای که شاید در آن هم آتشِ جنگ باشد، هم روشَنایی صُلح. اَمّا انتخاب با ماست: آیا آن آتش را بیشتر فروزان می‌کنیم، یا شعله‌ای دیگر برپا می‌کنیم، شعله‌ای که زِنده‌گی را نه در جنگ، بلکه در همراهی دوباره‌مان می‌تاباند؟
آری، در این زمین که هر لحظه‌اش پُر از تناقُض و تضاد است، ما گاه به دوستی خیانت می‌کنیم، به نامِ عدالت ظُلم می‌کنیم و به نامِ امنیت دروازه‌های جنگ را می‌گشاییم. دنیایی که در آن اِنسان‌ها با آرزوهای بُلند به دنیا می‌آیند و در پیِ شناختنِ حقیقت و آرامش درونی‌اند، چگونه به بستری برای درگیری و نزاع تَبدیل شده؟ گویی که آدمی در رگ‌هایش خونِ جنگ دارد و هرگاه که دستی به سوی دیگری دَراز می‌کند، بیش از آشتی، زَخمی عمیق‌تر به جا می‌گذارد. اَمّا آن‌هایی که به این باور رسیده‌اند که جَهانِ بدون جنگ ممکن است، نه رؤیاپردازانی جدا از واقعیت، بلکه نِگهبانان اصلی حقیقتِ اِنسان‌اند.
ما همیشه در برابرِ دو راه قرار می‌گیریم: یا به نزاع ادامه می‌دهیم و اجازه می‌دهیم زَخم‌ها باز بمانند، یا به ساختنِ جاده‌ای برای صُلح فکر می‌کنیم، جاده‌ای که شاید پُر از سنگ و خار باشد اَمّا مَسیری تازه به سوی هم‌دِلی است. این جاده، راهی است که به سختی می‌توان بر آن قَدم نهاد، چرا که سَرشتِ اِنسان همیشه میل به رِقابت دارد، میل به پیروزی، میل به اثباتِ قُدرت. اَمّا آیا هر قُدرتی لزوماً در مشت‌های گره‌خورده و نَبَردهای خونین نهفته است؟ آیا قُدرتِ واقعی در کنترل خَشم، در تبدیلِ نَفرت به دَرک و تَفاهم نیست؟ این قُدرتی است که از دل و جان برمی‌آید، نه از سِلاح و تَرَس.
هَر نَبَردی در نِهایَت به لَحظَه‌ا‌ی می‌رَسَد که هَمه طَرَفین از آن‌چه از دَست داده‌اَند آگا‌ه می‌شَوَند. خانِه‌های ویران، خانِواده‌های از هَم پاشیدِه، رُؤیاهایی که در دود و آتَش ناپَدید شُده‌اَند. اَمّا آن‌چه پَس از جَنگ باقی می‌مانَد، نِه پِیروزی مُطلَق، بَل‌که خاکستَرهای حَقیقَتِ انسانّی است که دیرزمانی در زی‍ر آوارِ خُشونَت دَفن شُده بود. و در هَمین لَحظَه‌های پَس از جَنگ است که ما می‌فَهمیم، صُلح نِه یِک اِنتِخابِ آسان بَل‌که یِک نیازِ حَیاتی بَرای بَقا است.
با این حال، نَبایَد ساده‌اَنگارانِه باور کُنیم که صُلح هَمیشه به مَعنی تَسلیم است، یا به مَعنی نادیده‌گِرِفتَنِ مَشکِلاتِ وَاقِعیِ جَهان. صُلح‌طَلَبی به مَعنی آن است که در میانِ طوفان‌های خَشم و نِفرت، تَکیه بَر نیرُویی عَمیق‌تر و پیچیده‌تر از جَنگ کُنیم؛ نیرُویی که به دُنبالِ اِیجادِ تَفاهُم از دلِ اِختلافات است. این تَفاهُم، نِه به مَعنیِ هَم‌رَنگ شُدَن، بَل‌که به مَعنی پذیرشِ تَفاوت‌ها و ساختَنِ پُلی است که بَر این تَفاوت‌ها بَنا می‌شَوَد.
تَصَوُر کُنید دُنیایی را که در آن، هَر نَظرِ مُخالِف، نِه به مَعنی تَهدید، بَل‌که فُرصَتی بَرای یادگیری بیشتَر است. دُنیایی که در آن، به جَای این‌که مَردمان با تَرس از یِک‌دیگر دوری کُنَند، با عِشق به شِناخت و دَرکِ عَمیق‌تر نَزدیک می‌شَوَند. این جَهانی است که در آن، خُشونَت جایی نَدارَد؛ زیرا تنها آن‌چه از جَهل زادِه می‌شَوَد، به خُون کِشیده می‌شَوَد. آگا‌هی، فَهم و دیال‍وگ، سِلاح‌هایِ وَاقِعیِ صُلح‌اَند.
اَمّا بیا‌ئید فَراموش نَکُنیم که صُلح، هَمانَند گُلِ نادری در میانِ خارها است. بَرای حِفظ و پَروَرِشِ آن، ما بایَد ریشِه‌های نِفرت را شِناسایی کُنیم. بایَد دریابیم که چرا اِنسان‌ها به نِزاع می‌اُفتَند، چرا صُلح را دُشوارتر از جَنگ می‌بینَند. شایَد پاسُخش در قَلب‌های زَخم‍ی ما باشد؛ در تَرس‌ها، در نیازها، در نادیده‌گِرِفته‌شُدَن‌ها. این است که صُلح، فَراتَر از تَوافُق‌های سیاسی و قَراردادهای رَسمی، بایَد از قَلب‌هایِ اِنسان‌ها آغار شَوَد.

در نِهایَت، صُلح نِه یِک حالَتِ گُذَرا، بَل‌که یِک فَرآیَندِ پیوستِه است. فَرآیَندی که در آن، ما مَدام در جُستجوی راه‌هایی بَرای جِلوگیری از بازگَشت به گُذَشته هَستیم. راه‌هایی که ما را از تِکرارِ خَطاهای پیشین بازمی‌دارَد و به سوی آینده‌ای هِدایَت می‌کُنَد که در آن، اِنسانیَت بَرتَر از هَر چیزی است.
آری، صُلح هَمانَند نَغمه‌ای ناپیداست که گاه در صِدای کوه‍ستان‌های دور، گاه در زَمزمه‌ جویبارهای روان شِنیده می‌شَوَد. وَل‍ی همان‌طور که کوه‌ها از دلِ زَمین به‌یِک‌باره سر برنَیاورده‌اَند و جویبارها راهِ خود را به‌آسانی نیافتِه‌اَند، صُلح نیز زادِهٔ رَنج است، زادِهٔ زَخم‌هایی که آدمی بَر خود و دیگری زده است، و آن‌گاه در لَحظه‌ای از درون، فِریاد برمی‌آوَرَد که: بَس است. دَرک صُلح، شایَد چیزی شَبیه به دَرکِ سُکوت پَس از طوفان باشد؛ آن لَحظهٔ کوتاهی که پَس از هیاهویِ جَنگ، تَن‌ها و دِل‌ها به‌یِک‌باره با آگا‌هیِ سَنگینی پُر می‌شَوَند.
آن‌گاه که اِنسان تَصمیم می‌گیرَد دَستانِ خود را از جَنگ بِشوید، او نِه‌تنها دُشمَن را به رَسمیَت شِناخته، بَل‌که خود را دُوباره تَعریف کرده است. او از خُویشتَن پُرسیده است: چه بودَم؟ چه هَستم؟ و چه خواهَم شُد؟ اِنسانِ صُلح‌جو، شایَد بیش از هَمه، به خود نَگریسته و در آئینهٔ اَفکارش، تمامی تَناقُضات و تِضادهای دَرونی را دیده است. آیا این نِه هَمان جَنگی است که درونِ هَر یِک از ما در جَریان است؟ نَبَردی میانِ خَشمی که با هَر ضَربه‌ای شُعله‌وَرتر می‌شَوَد و آرامشی که در جُستجوی بازگَشت به آغار است؛ به جایی که هَمه چیز از سُکوت زادِه شُد و در آرامش شُکوفا شُد.
اَمّا آن‌که دَرک کرده است، می‌داند که صُلح صِرفاً نَداشتَنِ جَنگ نیست. صُلح، شُکوفایی است؛ تَجل‍یِ قُدرتی خام‍وش که در بَطنِ هَمه چیز جَریان دارَد. این قُدرت، نِه با خُون و نِه با شَمشیر به دَست می‌آیَد، بَل‌که از درونِ هَر اِنسانی سَر برمی‌آوَرَد که سَرانجام فَهمیده است: تنها در گُفت‌و‌گو، تنها در هَمدلی، تنها در پذیرِش دیگری است که حَقیقَت آشکار می‌شَوَد. چه چیزی بیشتَر از جَنگ، تَلاش می‌کُنَد تا این حَقیقَت را مَخفی نِگه دارَد؟ چه چیزی بیش از خُشونَت، پَرده‌ای از تاریکی بَر روحِ اِنسان می‌اَندازَد؟
صُلح، رِهایی از زَنجیرهایی است که خود به پایِ خویش بَست‍ه‌ایم؛ زَنجیرهای تَرس، نِفرت، و تَمایُل به تَسلُط بر دیگران. و در این رِهایی، ما تنها نِیستیم. در مَسیر به سویِ صُلح، هَر کَسی که قَدم بَردارَد، به دیگران نیز راه را نِشان می‌دَهَد. آری، صُلح هَمانَند آتَشی است که هَرچه بیشتَر در میانِ ما شُعله‌وَر شَوَد، هَرچه بیشتَر آن را از دلِ خود به دیگری بدهیم، رُوشن‌تر می‌شَوَد.
هَمان‌طور که گُلی که بِدونِ آبیاری پژمُرده می‌شَوَد، صُلح نیز بِدونِ مُراقبَت، دُوباره به جَنگ و خُونریزی بَدَل می‌شَوَد. صُلح به ما می‌گوید که نِه‌تَنها بایَد از بیرون، از دُنیایِ سیاست و مَرزها به دور باشیم، بَل‌که بایَد از درون نیز خُویشتَن را پالوده س‍ازیم. اِنسان‌هایی که درونشان خَشم می‌جوش‍د، چِگونه می‌توانَند جَهان را به سویِ صُلح هِدایَت کُن‍ند؟ پَس ما بایَد اِبتِدا در قَلب‌هایِ خود به صُلح بِرس‍یم، تا جَهانِ بیرونی نیز از این ن‍ور به‍ره‌مَند شَوَد.
باری، آیا ما حاضِر‌ایم این گامِ دُشواری را بَرداریم؟ آیا حاضِر‌ایم از جنگ و خُشونَت دست بشوییم و صُلح را نه به‌عُنوانِ یک انتخاب، بَلکه به‌عُنوانِ ضَرورتی برای بَقا و زِندگیِ واقعی بپَذیریم؟ این پُرسشی‌ست که هر یک از ما باید به آن پاسُخ دهیم؛ پاسُخی که شایَد مسیرِ آیندهٔ جهان را رُوشن سازَد. زیرا صُلح، اگرچه گاهی به‌نَظَر می‌رسد دور از دَسترس است، اما هَمواره در دَسترسِ قَلب‌های آگاه و دستانی است که به‌جای مُشت، به‌سویِ دیگری باز می‌شوند.
در پایان، شایَد بتوان گفت که صُلح هَمان اِنعِکاسِ گُمشده‌ای‌ست که در اَعماقِ وُجودِ هر انسانی خُفته است، اما یافتَن و شِنیدَنِ آن نیازمندِ صبری‌ست که از جِنسِ آگاهی و دانایی‌ست، نه تَرس و تَسلیم. صُلح، نَغمه‌ای‌ست که در سُکوتِ دل‌های صَبور شِنیده می‌شود؛ در دل‌هایی که می‌دانند راه سَخت است، اما پُر از اُمید و رِهایی.
صُلح، بازگشتی‌ست به آغار؛ به لَحظه‌ای که هنوز هیچ مَرزِی نبود، هنوز هیچ تیغه‌ای زمین را نمی‌شِکافت و خونی بر خاک نَریخته بود. این بازگَشت، سَفری‌ست نه به‌عَقَب، بَلکه به عُمق؛ سَفری که در آن آدمی دوباره با خویشتَنِ اصلیِ خود رُوبه‌رو می‌شود و درمی‌یابَد که خَشم و خُشونَت نه غایَت است و نه حَقیقَت. حَقیقَت در هَمسُرایی‌ست، در گُفت‌وگو، در دَست‌هایی که به‌سویِ هم گُشوده می‌شوند نه برای مُبارَزه، بَلکه برای ساختَن.
و این صُلح، همچون دَریایی آرام در اِنتِظارِ ماست؛ دَریایی که در عُمقش آرامِش نِهفته است، اما بر سَطحش مَوج‌هایی از تَردید و تَنِش می‌گُذرد. اگر ما جُرأت داشته باشیم به این دَریا فرو برویم، اگر بتوانیم اَموارِجِ تَلاطُمات را پُشتِ سَر بگذاریم و به عُمق‌های آرامِش بِرسیم، شایَد برای نُخُستین بار بِفَهیمیم که زِندگیِ واقعی نه در جنگ و نِزاع، بَلکه در هَمزیستی و مِهرورزی است.
پس صُلح را باید به‌مانندِ گَنجینه‌ای در دل‌ها پاس داشت، چراکه آن‌چه برایش می‌جنگیم، گاهی بسیار نَزدیک‌تر از آن چیزی است که تَصوُر می‌کُنیم.


پایان

صلح
کانال تلگرامی من : https://t.me/PhilosophyHistoryPolitics
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید