من فرزند عشایرم
پدرم خورشید آسمان،
مادرم چشمه ساری زلال از باران،
خواهرم ماه، آی سان
برادرم زمین، کوه، کوهستان،
فرزندان ایل، فرزندان آبی آسمان، زلالی باران و استواری کوهستان
فرزندان ایل فرزندان خورشیدند، گوش به فرمان
در سیاه چادر ی از عشق و محبت همچو برکه ایی از مهر و صداقت جوشان،
افتخارم شاگردی چادری سفید که معلمم آموخت درس شفقت و شجاعت، بخشش و ایمان،
آتش، به اجاق آنام برکت و نور می گسترد نوری فروزان،
قصه کوچ، دل بستن به هزار قافله رنگارنگ، و دل کندل از چشمه ساری به نمچه نمچه برفی بوقت باریدن
و نوای ساز و کرنا برای دل کندن و رفتن،
می شنوی چه آسان است گفتن
میدانی چه جانکاه است، رفتن
گاه کودکی گریان و مادری مضطرب و پریشان
و لالایی مادرم، با اشک و آه سوزان
بوی آب و تاروپود قالی و بگه و گلیم و عطر نان
و هر از گاهی ناله نی و هی هی چوپان
ایل یورد ما می جوشد و نخروشد
می جوشد به مهر
می جوشد به محبت
می جوشد به عشق و صداقت
می خروشد به استواری، به ایستادگی،
آتشی است به دامن دشمن آتشی فروزان
فرزندان ایل فرزندان خورشیدند
فرزندان ایران...
آریا فلاح