رودبکیا
رودبکیا
خواندن ۹ دقیقه·۲ سال پیش

طمع

روزی روزگاری در امپراطوری ای قدیمی امپراطور و امپراطوریس به همراه دو پسر جوانشان زندگی میکردند.
آن امپراطوری زیبا و قدرتمند بود.
تنها دلیلش هم وجود امپراطور عالم و فوق‌العاده شان بود.
همچنین وجود امپراطوریس زیبا و مهربانشان.
اولین شاهزاده امپراطوری که نامش ریکاردو بود ۲۱ سال سن داشت.
ریکاردو هم مانند پدرش عالم و قوی بود،همچنین در بین مرد محبوب بود و همه دوستش داشتند.
او نه تنها برای پدر و مادرش احترام قائل بود بلکه حتی برای برادر کوچکش کلود نیز احترام قائل بود و او بینهایت دوست می‌داشت.
کلود دومین شاهزاده امپراطوری بود که ۱۶ سال داشت.
از همان بچگی اینکه به تاج و تخت علاقه ای ندارد را به همگان گفته بود و کار را برای برادر بزرگ‌ترش که بتواند امپراطور شود راحت کرده بود.
خانواده امپراطوری خانواده ای شاد بود و همچنین محبوب دل همگان.
ولی...
این شادی زیاد طول نکشید.
بعد از گذشت سه سال خبری مبنی بر اینکه امپراطور مسموم شده و مرده است بخش شد.
تمام امپراطوری در هرج‌ومرج بود.
زیرا امپراطوری که همگان دوستش داشتند مرده بود.
ریکاردو عصبانی بود و به تمام سربازان دستور داد که بتوانند قاتل را پیدا کنند.
امپراطوریس شبانه روز از قم و غصه گریه میکرد در حالی که کلود سعی بر آرام کردن او داشت.
بعد از گذشت چند ماه سربازان متوجه شدند که منبع سم از کجا بوده است.
آن یک از قلمرو شیاطین آمده بود.
وقتی که ریکاردو این خبر را متوجه شد با خشمی فراوان دو سوم سربازان امپراطوری را برداشت و به جنگ با شیاطین رفت.
شش ماه بعد نامه ای به دست امپراطوریس رسید.
در نامه گفته شده بود که شاهزاده اول مرده است.
امپراطوریس که از مرگ همسر عزیزش و پسرش دیگر نمی توانست فکری کند و افسرده شده بود بعد از خواندن آن نامه خودکشی کرد.
این خبر نیز بعث ترس و غم مردم شد.
ولی...
امپراطوریس این را نمی دانست که نامه دروغین است و ریکاردو هنوز زنده است.
بعد از گذشت چهار ماه جنگ با شیاطین با برد امپراطوری تمام شد.
و شاهزاده اول بالاخره به امپراطوری برگشت.
وقتی که ریکاردو برگشت برادرش را دید که به پیشواز او آمده است.
ریکاردو سریع به سمت برادرش دوید و او را محکم در آغوشش فشرد.
با این حال ریکاردو تعجب کرده بود زیرا مادرش را نمی‌دید.
پس از کلود پرسید که مادرشان کجا است؟
و کلود در حالی که سرش را پایین گرفته بود و قیافه ای ناراحت کننده به چهره اش گرفته بود گفت که مادرشان مرده است.
ریکاردو از شنیدن این حرف تعجب کرده بود و باورش نمیشد.
پس کلود به ریکاردو گفت که به داخل قصر بروند و او همه چیز را تعریف کند.
آنها وارد قصر شدند و کلود شروع به تعریف آنچه اتفاق افتاده بود کرد.
وقتی که داستان تمام شد ریکاردو در جاییش خشکش زده بود.
نمیتوانست باور کند که مادرش خودکشی کرده است.
از جاییش پاشد و به سمت اتاقش رفت.
تمام شب را در آنجا ماند.
بعد از گذشت مدتی وقتی که آرام شد از اتاقش بیرون آمد.
دید که همه در حال جنب و جوش هستند.
از یک خدمتکار پرسید که قضیه از چه قرار است.
و خدمتکار به او گفت که میخواهند جشن بازگشت شما را بگیرند.
ریکاردو با خودش اندکی فکر کرد و گفت شاید جشن باعث شود کنی حالش خوب شود.
بعد از گذشت دو روز مراسم جشن آغاز شد.
می‌خواستند در روز جشن مراسم تاج گذاری را نیز آغاز کنند.
پس در شب سومین روز جشن مراسم تاج گذاری آغاز شد.
کشیش دعا را خواند و تاج را بر سر ریکاردو گذاشت.
طبق رسم و رسوم آن امپراطوری امپراطور جدید باید در جام طلا اندکی شراب بخورد.
پس شراب را آوردند و ریکاردو اندکی از آن را خورد.
ولی ناگهان احساس عجیبی را حس کرد.
ریکاردو شروع به سرفه کردن کرد.
ولی نه سرفه‌های عادی بلکه سرفه‌های خونی...
کلود وقتی که برادرش را در این حال دید سریع به سمت او دوید و او را در آغوشش گرفت.
در آخرین نفس های ریکاردو او داشت با تعجب به کلود نگاه میکرد.
و چنین بود که ریکاردو نیز مرد.
...
بعد از گذشت دو ماه در حالی که همه گان به کلود اسرار میکردند که او باید امپراطور شود او نیز قبول کرد.
پس مراسم جانشینی را برای او نیز برگزار کردند.
کشیش دعا را خواند و تاج را بر سر کلود گذاشت.
و کلود از جام طلایی کمی نوشید.
هم اکنون کلود امپراطور است.
بعد از هشت ماه کلود نیز مسموم شد.
ولی از آنجا که همیشه چندین کشیش همراهش بود کشیش ها توانستند کلود را نجات دهند.
روزی از روزها سربازان مردی را به قصر آوردند.
آن مرد کسی نبود جز فروشنده سم.
کلود که بسیار عصبانی بود از آن مرد پرسید که سم را به چه کسی فروخته است.
مرد گفت که نمی داند.
به دستور کلود آن مرد را در حد مرگ شکنجه کردند.
ولی تنها چیزی که توانستند از او بکشند بیرون این بود که آن شخص یک زن است که شنلی بر تن داشت و موهایش قرمز است.
کلود به سربازان دستور داد که دنبال زنی با این مشخصات بگردند.
بعد از مدتی آن زن را پیدا کردند.
ولی زن تمام مدت در حال انکار کردن بود.به دستور کلود او را به سیاه چال بردند.
بعد از اینکه پیشینه آن زن را پیدا کردند متوجه شدند که آن زن دختر سربازی است که بخاطر اشتباه امپراطور پیشین پدرش مرده است.
الان همه چیز با هم جور در می‌آید.
پس کلود حکم اعدام را برای آن دو صادر کرد.
یک روز قبل از آنکه آنها اعدام شوند کلود به پیش آنها رفت.
به سربازان گفت که از آنجا بروند.
زن شروع به حرف زدن کرد و گفت که کار او نیست و او هیچ تقصیری ندارد.
مرد گفت که لطفا او را ببخشد اگر می‌دانست که قرار است از سم اینگونه استفاده شوند هیچ وقت آن را نمیفروخت.
کلود گفت که میداند آنها هیچ تقصیری ندارند.
وقتی که کلود این را گفت آن دو نفر با تعجب به کلود نگاه کردند و پرسیدند که منظورش از این حرفا چیست؟
کلود ادامه داد:"من میدانم که شما دو نفر هیچ تقصیری ندارید زیرا...
من کسی بودم که آنها کشت.
ها ها ها فکرش را بکنید چقدر مجبور بودم نقش بازی کنم که مثلاً به تاج و تخت هیچ علاقه ای ندارم یا اینکه چقدر برادر بزرگترم را دوست دارم.
من کسی بودم که با تغییر چهره به شکل تو در آمدم و سم را خریدم.
اولش پدرم را مسموم کردم و او را کشتم.
بعد نیز خبر اینکه سم از دنیای شاطین آمده است را پخش کردم.
نامه ای دروغین برای مادرم نوشتم و موجب شدم که خودکشی کند.
و در نهایت در جام نوشیدنی برادرم را دستکاری کردم و او را نیز کشتم.
نمی‌دانید وقتی که داشتم به لبخند جان دادن او را می‌دیدم چگونه به من نگاه میکرد.
خیلی خنده دار بود.
من حتی خودم را نیز مسموم کردم تا که شکها را از خودم بردارم.
حالا نیز با مردن شما دو نفر این ماجرا تمام میشود و من قدرتمندترین میشوم.
من واقعا متاسفم که شما را نیز در گیر طمع خودم کردم.
ولی خب چه میشه کرد.
لطفاً برای آینده ای بهتر برای من بمیرید."
آن زن و مرد با ترس داشتند رفتن کلود را تماشا می‌کردند.
تعجب کرده بودند ولی خب چه میشه کرد حتی اگر چیزی بگویند کسی حرف آنها را باور نخواهد کرد.
در فردای آن روز در حالی که با نگاهی مرده به کلود نگاه میکردند مرگشان را پذیرفتند و آنها را اعدام کردند.
کلود تبدیل به امپراطوری دانا،قوی و فوق‌العاده شد.
بهترین و راستگو ترین امپراطور در طول تاریخ.
و زندگی ای به خوبی و خوشی داشت.
پایان.

به دستور کلود او را به سیاه چال بردند.
بعد از اینکه پیشینه آن زن را پیدا کردند متوجه شدند که آن زن دختر سربازی است که بخاطر اشتباه امپراطور پیشین پدرش مرده است.
الان همه چیز با هم جور در می‌آید.
پس کلود حکم اعدام را برای آن دو صادر کرد.
یک روز قبل از آنکه آنها اعدام شوند کلود به پیش آنها رفت.
به سربازان گفت که از آنجا بروند.
زن شروع به حرف زدن کرد و گفت که کار او نیست و او هیچ تقصیری ندارد.
مرد گفت که لطفا او را ببخشد اگر می‌دانست که قرار است از سم اینگونه استفاده شوند هیچ وقت آن را نمیفروخت.
کلود گفت که میداند آنها هیچ تقصیری ندارند.
وقتی که کلود این را گفت آن دو نفر با تعجب به کلود نگاه کردند و پرسیدند که منظورش از این حرفا چیست؟
کلود ادامه داد:"من میدانم که شما دو نفر هیچ تقصیری ندارید زیرا...
من کسی بودم که آنها کشت.
ها ها ها فکرش را بکنید چقدر مجبور بودم نقش بازی کنم که مثلاً به تاج و تخت هیچ علاقه ای ندارم یا اینکه چقدر برادر بزرگترم را دوست دارم.
من کسی بودم که با تغییر چهره به شکل تو در آمدم و سم را خریدم.
اولش پدرم را مسموم کردم و او را کشتم.
بعد نیز خبر اینکه سم از دنیای شاطین آمده است را پخش کردم.
نامه ای دروغین برای مادرم نوشتم و موجب شدم که خودکشی کند.
و در نهایت در جام نوشیدنی برادرم را دستکاری کردم و او را نیز کشتم.
نمی‌دانید وقتی که داشتم به لبخند جان دادن او را می‌دیدم چگونه به من نگاه میکرد.
خیلی خنده دار بود.
من حتی خودم را نیز مسموم کردم تا که شکها را از خودم بردارم.
حالا نیز با مردن شما دو نفر این ماجرا تمام میشود و من قدرتمندترین میشوم.
من واقعا متاسفم که شما را نیز در گیر طمع خودم کردم.
ولی خب چه میشه کرد.
لطفاً برای آینده ای بهتر برای من بمیرید."
آن زن و مرد با ترس داشتند رفتن کلود را تماشا می‌کردند.
تعجب کرده بودند ولی خب چه میشه کرد حتی اگر چیزی بگویند کسی حرف آنها را باور نخواهد کرد.
در فردای آن روز در حالی که با نگاهی مرده به کلود نگاه میکردند مرگشان را پذیرفتند و آنها را اعدام کردند.
کلود تبدیل به امپراطوری دانا،قوی و فوق‌العاده شد.
بهترین و راستگو ترین امپراطور در طول تاریخ.
و زندگی ای به خوبی و خوشی داشت.
پایان.


It's easy to trust what's hard to find someone to trust.

اعتماد کردن آسان است چیزی که سخت است پیدا کردن کسیست که بتوان به آن اعتماد کرد.



سلام سلاممم.

ببخشید خیلی وقت بود که پست نزاشتم.

ولی بنگرید بالاخره اینجام.

ولی وجدا فکرش رو میکردید که آخرش اینجوری بشه؟

به شخصه خودمم نمی دوستم چون پایانی در نظر نگرفته بودم ?

ولی خب اینم از این امیدوارم خوشتون بیاد.

لایک و کامنت یادتون نره.

تا داستان بعدی بای بای...

برادریاعتمادداستان
کسایی که تسلیم نمیشن،شکست ناپذیرند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید