گاه کار خستگی به بار میآورد؛ چه بهصورت فیزیکی و چه بهصورت روانی، و بهبود از آن زمان میطلبد. گاه برای انجام کار نیاز به یادگیری داریم و گاه ساختن ارتباطاتی که برای کار لازماند، خود فرایندی زمانبر است.
اگر ساعات کاری را فقط زمانی بدانیم که کار مستقیماً در حال انجام است، تمام تلاشهایی را که پیش از آن یا پس از آن صورت میگیرند کماهمیت شمردهایم. در حالی که همهی اینها واقعاً برای کار کردن ضروریاند و زمانی که صرفشان میشود بخشی از کار است، حتی اگر بابت آن دستمزدی دریافت نکنیم.
بهنوعی، زندگی کردن از ملزومات پنهانِ کار کردن است. این خود گواهیست بر اینکه نمیتوان کار را از زندگی جدا کرد یا مرزی روشن میان ساعات کاری و غیرکاری کشید. تنها شکلی که میتوانم چنین تفکیکی را بپذیرم، زمانیست که ایدهی سریال Severance محقق شده باشد؛ در غیر این صورت، این جدایی برایم باورپذیر نیست. بهنظرم کسانی که بر این تفکیک تأکید میکنند، یا کارشان را دوست ندارند، یا کار را به وسعت زندگی میبینند؛ چنانکه زندگیشان نیز بخشی از کار نهایی آنهاست.
