دخترک تار سپید... دیدی؟ دیدی گفتم ؟ گفتم نقابی که زدی از چوب نیست! گفتم این انسان ها آب را درک نمیکنند؟ گفتم نقابت از آب است... آبی آرام ولی خفه کننده... دیدی خفه شدی؟ دخترک تار سپید دیدی در آن آرامش مجذوب کننده نفست جا نیامد؟ دیدی هیچکس نفهمید و نترسید و نخواست بفهمه؟؟ دخترک تار سپید دیدی هیچکس گمان نکرد پشت آن لبخند بزرگت کلی حسادت چال کردی ؟؟ حسادت هایی خیلیییی کودکانه... ولی مگر خودشان یادت ندادند قطره قطره وانگهی دریا شود؟؟ دیدی قطره قطره اشکی های حسادتت نقابی آرام شد... نقابی نرم... و خفه کننده؟؟ دخترک تار سپید دیدی غرق شدی؟؟ دیدی به هر کدامشان که گفتی داری غرق میشوی جز کلمه ی «هان؟؟» چیز دیگری نشنیدی؟؟ دیدی هیچکس نفهمید که با همان ذره ذره ی کارهایشان تورا کشتند؟؟ دیدی جسدت همچنان با نقابی از آب پابرجاست؟؟ با لبخندی ملیح و آرامشی از جنس مرگ؟؟ دیدی آب همیشه هم خوب نیست؟؟ دخترک تار سپیدم ؛ مگر نگفتم مراقب باش؟ مگر نگفتم برای اینها که در مقابل چشمانشان غرق شدی و کاری نکردند جان فدا نکن؟؟ مگر نگفتم دل نبند؟؟ مگر به تو نگفتم که ادم در این دوره زمانه دیگر انسان نیست؟؟ مگر نگفتم مراقب باش دخترک تار سپیدم! حال موهای ژولیده ی که را در دست بچرخانم و به مسائل ریاضی با شادی پاسخ دهم؟ دیدی هیچکدامشان به گرد پایت نمیرسیدند؟؟ با این حال تو خودت را برای خاک های زیر پایشان فدا کردی؟؟ دخترک تار سپیدم...
آرام گیر... ماه را برایت میخرم تا شبی طولانی داشته باشی... آرام گیر که من تا وقتی که آن نقاب تبخیر شود تورا در آغوش میگیرم... آرام گیر که اینجا برایت عروسک ها دوخته ام... دیگر به آنها نیازی نداری دخترک تار سپیدم...
بخواب ، دخترک تار سپید؛)))
"Choco"