عسل حجازی
عسل حجازی
خواندن ۸ دقیقه·۲ سال پیش

شبی در چاردیواری ذهن من


با خودم فکر میکنم باید یه کار بزرگ و خیلی خفن و خیلی خیلی تاثیر گذار که اتفاقا خیلی هم دیده بشه انجام بدم تا بتونم خوشحال باشم و حالم خوب باشه و احساس کنم یه کار ارزشمندی انجام دادم و اون من میتوانمم رو زندگی کنم. این مثل خوره داره منو میخوره و باعث شده مثل یه کلاف سردرگم باشم که اصن نتونم سرنخ رو پیدا کنم و آهسته آهسته از یه گوشه کنار بگیرم برم جلو و همه چی رو یا حداقل بخشی از چیزها رو سر و سامون بدم. تنها دستاوردی که در حال حاضر نصیبم شده حجم استرس بالا و یه ذهن ملتهبه.

به نظرم که زندگی همیشه به من سرنخ های نویسنده شدن رو از بچگی نشون داده. من دیگه به هرچی باور نداشته باشم از سمت خودم، به مهارت نوشتنم و خلاقیتم در این زمینه و اینکه بعضی وقتا یه تیکه ویدیو، یه پاراگراف، یا خیلی چیزای کوچیک و بزرگ دیگه ای بهم ایده میده واسه نوشتم باور دارم.

این روزا خیلی دنبال اینم که بتونم از مهارت هایی که دارم در کنار کار فول تایمم استفاده کنم و بتونم درآمدم رو بیشتر کنم. چون دیگه تورم یجوری داره زندگی رو میبلعه که در این تلاش برای بلعیده نشدن و بقا واقعا ذهنم خسته است و خودم خسته تر.

همین الان که دارم اینا رو مینویسم حوالی ساعت 12 شب یکی روزهای آخر بهمن ماه 1401 هست و وسط دیدن یه ویدیو از یوتیوب، با خودم گفتم باید بیام همین الان ویرگول رو باز کنم و بنویسم و بنویسم. مهم نیست چی مینویسم فقط میخوام که بنویسم تا این حجم از فکرهای با خود و بیخودی توی سرم شاید یکم مرتب بشن.
عصری که توی ذهنم داشتم فکر میکردم یه عبارت باحالی اومد توی سرم در همین راستای افکار توی سرم که الان اصلا یادم نمیاد چی بود. شاید بعدا یادم اومد ادیتش کردم.

ولی چیزی که مهمه الان برام اینه که بتونم به سریعترین سرعت ممکن تایپ 10 انگشتی که بلدم، تند تند فقط و فقط بنویسم و به هیچ چیزی بازدارنده ای فکر نکنم و سعی کنم اینطوری به خودم کمک کنم.

معمولا وقتی حال فکریم اینطوریه، اینو مطمئن باش که اتاقم هم از شدت شلوغی و انفجار دست کمی از داخل مغزم نداره.
ببین اینطوری برات بگم که، حقیقتا نمیدونم امشب کجای این اتاق میتونم بخوام. انگار که یک سونامی از داخل کمد ها به سمت تخت و زمین و همین صندلی که روش نشستم پشت میزم رخ داده باشه. لباس روی لباس و تختی که اصن انگار جا لباسیه تا محلی برای استراحت و خواب انسان!

خوب معمولا این وقتا اینکارا رو با یه روتینی حال کما بیش اینور اونور انجام میدم، بستگی داره ساعت چند باشه!
اول از همه دنبال یه کش مو میگردم و موهامو دم اسبی یا گوجه اینا میبندم که فکرم از این قسمت رها شه و جلو صورتم نباشه موهام و گرمم هم نشه.


بعد موزیک میزارم. این باز بسته به حالم داره، بعضی وقتا بخوام حین جمع و جور فکر کنم نه نمیزارم.
احتمال اینکه چندتا شمع روشن کنم و یه عود و بعدم پنجره رو باز کنم خیلی زیاده و این جریان گردش هوا و همراه بوی عود بهم کمک میکنه.


شروع میکنم از یه گوشه لباس ها کیف ها کفش ها شال ها کتاب ها لوازم آرایش و هررررچی که خلاصه رها شده و بی جا و مکان هست رو جمع و جور میکنم.

معمولا دستم تند نیست توی این کار چون با حوصله انجام میدم و نکته مهم تری که کسی جز خودم تا امروز نمیدونسته اینه که علت آهستگیم اینه که معمولا دارم خیلی فکر میکنم توی سرم و احتمال زیاد در حال تصمیم گیری و نتیجه گیری و بستن یا شروع مساله ای هستم که ذهنم رو داره میجوهه!

اما وسطش خیلی هم ذهنم میپره، هی دستم میره به موبایلم و هی چک کردن چیزای بیخودی و اصن دیگه نگم برات... ولی اینو میدونم یعنی حداقل الان میدونم که این حربه ذهنم برای فرار از فکر کردن به چیزهای مهمیه که در حین جمع و جور دارم بهشون فکر میکنم. برای همین هی مغزم میگه حالا ولش کن بیا برو دوتا عکس بیخود توی اینستا ببین، به کسی که صدساله ازش بیخبری مسج بده احوالشو بپرس، وااای عسل اون اهنگه رو میدونی چند وقته گوش ندادی؟ بگرد پیداش کن گوشش بده.

برو بابااا، مغز موذی من چی میگی؟
پدرم درومده انقدر لشکر لشکر فکر از این طرف رفتن اونطرف اومدن اینطرف، میخوام ببندم پرونده های باز توی سرم رو بندازم کنار رها شم. تو دوست منی یا دشمن من؟؟

آره خلاصه ادامه میدم تا تعویض رو تختی و گردگیری اجمالی میز تحریرم و اینا. دیگه حوصله طی و جارو ندارم معمولا.

گردگیری میز تحریر هم خیلی مهمه چون معمولا بعد جمع کردن اتاق من با دفتر خاطراتم جلسه یک به یک سنگین برگزار میکنیم و من همه اون افکار رو تا ننویسم که آروم نمیشم. فقط فرقش اینه که واسه یه سری مباحث به تصمیم گیری رسیدم و قدم هاشو توی سرم چیدم و حالا دیگه فقط مینویسمشون.

همین امروز چند بار تلاش کردم این مراحل رو پیش برم اما فقط توی تاریکی گرگ و میش دم غروب، پاشدم چندتا شمع رو روشن کردم و با نور همونا انگار برق رفته باشه!!! میزم رو مرتب کردم و صندلی میزم رو که رسما جا لباسی بود رو خالی کردم روی تخت(برای همین میگم دیگه تخت جا نیست که بخوابم امشب) و سریع گردگیری کردم و نشستم که بنویسم، اما نوشتنم نیومد.

یعنی اینطوری برات بگم که فقط نوشتم:
جمعه 21 بهمن 1401
خط بعدی هم نوشتم این هفته زلزله خیلی وحشتناکی اومده ترکیه و حداقل 20.000 نفر مردن و این خیلی غم انگیزه!
همین و همین.

تا الان چندتا کلمه نوشتم یعنی؟ کجای این ویرگول مینویسه؟ مینویسه اصن؟

حالا چرا برام مهمه که بدونم چند کلمه نوشتم در لحظه پشت هم و بدون وقفه؟ چون میخوام به این مهارتم جدی تر فکر کنم و بتونم یه راه درآمدی برای خودم بسازم و بله همونطور که مشاهده میکنید رسیدم به بسم الله این نوشته که داشتم در مورد استعداد و پول درآوردن بیشتر و تورم مینوشتم.

دارم فکر میکنم اگر اینا رو من با حرف زدن داشتم واسه یه دوستم تعریف میکردم، با شناختی که از خودم دارم میدونم که انقدر خنده دار و در عین حال همراه با حرص خوردن تعریف میکردم شنونده روده‌بر میشد از خنده و طنزی که قاطی ماجرای تلخم میکنم.

ولی طبیعیه و اوکیه اگر شما منو کلا نمیشناسید و دارید این رو میخونید و با خودتون بگید چه بیمزه و احمقانه! مگه چی نوشتی که شنونده این حرفا ممکن بود بخنده؟ اینا لبخندم نداشت حتی!

خعله خب! باشه قبول از شما که منو نمیشناسی میپذیرم اینو.

خب داشتم چه چرت و پرتی رو بهم میبافتم و اینجا مینوشتم؟

وای وای اینو بنویسم تا یکم این وسط بیشتر حرص بخورم> از اوایل دهه 90 شمسی که دانشجو شدم دوست داشتم یا برم کلاس فیلم نامه نویسی یا داستان نویسی هیچ وقتم نرفتم الانم 12 سال گذشته و دیگه سی سالمم شده واقعا ممنونم از این میزان توجهم به استعدادم.
دستم درد نکنه.
لطفا اون کاپ بی توجهی به استعدادها رو بیارید بدید به خودم که واقعا لایقش هستم!

الان اگر سارا بود بهم میگفت، خب عسل اگر نخوای خود زنی کنی چی میگی به خودت؟

اممم، نمیدونم، گشنمه.
ساعت شده 12:08 نیمه شب
بامداد شنبه ست و اگر یه شنبه عادی بود باید صبحش میرفتم سرکار اما خداروشکر فردا تعطیله و واقعا
آااااخ جون.
دارم فکر میکنم برم یه تست با کره بادوم زمینی درست کنم برای خودم واااقعا گرسنمه.

نکنه اینم یه تکنیک دیگه ذهمه که داره کمکم میکنه فرار کنم از فکر کردن و عمیق تر شدن و اینا!؟
به نظرم که 50/50 ست.
یعنی هم گشنمه هم اون تکنیک فراره هم جاریه.
خب 50عه گشنگی غلبه کرد من واقعا رفتم یه تست و کره بادوم زمینی درست کنم و میام.

الان که دارم ادامه متن رو مینویسم شاید باورتون نشه ولی ساعت دقیقا 12:08 دقیقه ظهره و دوازده ساعت گذشته. واقعا خیلی واسه خودم تعجب برانگیر بود که دقیقا همون ساعته!!! بدون هیچ تلاش و برنامه ریزی یا هیچی. جالب بود :)

دیشب بعد خوردن تست و کره بادوم زمینی، مراسم انتقال لباس ها از تخت به صندلی رو اجرا کردم و کمی دراز کشیدم و فکر کردم، یکم اینستاگرام اسکرول کردم و بعدم ساعت کوک کردم و خوابیدم و تا صبح خواب‌های
بی‌سر و ته دیدم.
صبحم دوباره لباسا رو ریختم روی تخت و نشستم پشت میز و شروع کردم به ادامه نوشتن.

خب میتونم بگم یکمی امروز بهترم، از نظر شلوغی ذهن. بخشی از پراکندگی های ذهنم رو که اینجا نوشتم. بهم کمک کرد یکم ذهنم جمع و جورتر بشه.
تقریبا یه ساعت پیش که از خواب بیدار شدم اولین کاری که انجام دادم این بود که روی آینه اتاقم که معمولا ازش به عنوان تخته وایت برد هم استفاده میکنم 4تا الویت اصلی امروزم رو نوشتم که تکلیفم مشخص باشه امروز چیکاره ام و میخوام که چطور پیش برم.

این متن هم به نظرم دیگه بیشتر از این چیزی اضافه کردنی براش ندارم. توی برنامه امروزم انتشار اینم هست. حالا برم ببینم چقدر میرسم به کارا و چقدر کار خارج برنامه ممکنه پیش بیاد. اول پروژه ام که امروز ددلاینش هست رو انجام میدم، ببندمش بره یه نفس راحت بکشم. فشارش از روم بره سبک تر بشم برای ادامه روز.

در نهایت فقط اینم بگم، زندگی واقعا ما رو با نشونه‌ها راهنمایی میکنه و فقط کافیه بهشون توجه کنیم تا ردپاشون رو ببینیم. مثل همین داستان استعداد من به نوشتن از بچگی.

خب، اگر تا اینجا، دقیقا همینجا خوندی واقعا دمت گرم! خیلی باحالی هرکی که هستی :)
یه لایک کن فقط واسه اینکه بفهمم تا اینجا اومدی و یه چرخی زدی توی دنیای شلوغ ذهن من.
خدانگهداری.
22 بهمن 1401
شنبه

داستان نویسیذهناستعدادنظم
کسی که به نوشتن علاقه داره، اما به یادگیری بیشتر!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید