عسل حجازی
عسل حجازی
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

شما شغل مورد علاقه تون رو پیدا کردید؟

من یه جویینده‌ی همیشگی شغل مورد علاقه‌ام هستم

من یه جویینده‌ی همیشگی شغل مورد علاقه‌ام هستم. از همیشه و فکر کنم تا همیشه دنبال شغل مورد علاقه‌ام میگشتم و میگردم.

چه کاری توی زندگی مهم تر از اینکه بفهمی تو برای چی به این دنیا اومدی و کار حقیقی تو چیه؟

من همیشه در آن واحد دلم میخواسته چهل تا کار رو باهم انجام بدم. مثلا هم بازیگر باشم، هم نویسنده، هم نقاش، هم کافه داشته باشم، هم سفالگری کنم، هم یه سری اکسسوری درست کنم، هم خبرنگار باشم، هم جهانگرد باشم، هم معلم باشم، هم مارکتینگ کنم، هم ویدیو بسازم و عکاسی کنم، هم آشپز باشم، هم ایده پردازی کنم. هم به بقیه کمک کنم و کارای بشردوستانه و محیط زیستی انجام بدم، هم مشاوره بدم به کسب و کارها برای رشدشون، هم به آدما کمک کنم، هم باشگاه کتابخوانی و فیلم دیدن داشته باشم، هم گالری داشته باشم و با هنرمندان نشست و برخواست کنم، خیلی دوست دارم انتشارات داشته باشم، کتابفروشی و لوازم التحریری داشته باشم، مترجم باشم، مدرسه بسازم (این یکی از هدفهای مهم زندگیمه واقعا که هرجای دنیا از دستم برمیاد مدرسه بسازم و به رشد و یادگیری بچه ها کمک کنم) و هم خیلی کارای دیگه که ایده‌شون رو هر گوشه و کناری گیر آوردم توی دفتری، دفترچه‌ای نوشتم که یادم نره.

حالا از این طرف ماجرا هم بخوام براتون بگم، من واقعا این سوال اساسیم رو زندگی کردم.
چطوری؟

دهه بیست سالگی من چطوری گذشت؟


من ورودی شهرسازی مهر سال 90 بودم. همچین خیلی هم علاقه ای به رشته ام نداشتم ولی شانسی که آوردم رشته ام یه سری درس به اسم طرح داشت که برای اون ها باید کار عملی انجام میدادیم. از طرفی یه سری درس‌هایی مثل اقتصاد و جامعه شناسی اینا داشتیم که من واقعا عاشقشون بودم. اصن همینکه خیلی ریاضی نداشتیم برای من جای شکر داشت.

درسم که تموم شد اول گفتم ارشد دکوراسیون داخلی بخونم. یه بارم کنکور دادم بعد دیدم نه این مال من نیست. همونجا بود که خیلی اتفاقی مسیرم افتادم سمت طراحی لباس. یه سالی کلاس رفتم و وسطش یه خانه‌ی (مثلا) مُد کار کردم و بازم کلاس رفتم و خلاصه با علاقه پیش میرفتم. در کنارش یه کمی هم داشتم خیاطی یاد میگیرفتم ولی برام حوصله سربر بود. یه دقت و پشتکاری میخواست که من نداشتم. در حد گلیم خودم رو از آب کشیدن خیاطی رو یاد گرفتم و کلاسامم تموم شده بود که چندتا ایده زد به سرم و گفتم من میخوام بیزنس خودم رو راه بندازم.

یکمی تلاش کردم و ایده دادم و تا یه جاهایی هم پیش رفتم، در کنارش با دوستم داشتیم یه سری کارای دیگه هم میکردیم. هیچی، این با اون قاطی شد و اصن رشته کار از دستم در رفت و سرخورده و کم‌امید یه جا کوتاه اومدم و ایده کارم و تلاش براش رو رها کردم!
آها در کنارش اینم بگم که اینجای ماجرا 24م بود و سر لج و لجبازی با خانواده رفتم سرکاری که هیچ جوره به من ربطی نداشت. این ماجرا بعد اون همکاری با دوستم پیش اومد. فقط رفتم که رفته باشم! بعد 5 6 ماهم بیرون اومدم با افسردگی شدید. من اصن آدم کارِ کارمندی، اونم کاری که دوسش ندارم و هیچ ربطی بهم نداره و فقط هم اعصاب خوردی و تحقیر داره، نبودم و نیستم.


استعفا رو که دادم، دوباره گفتم نه نمیشه من باید کار خودم رو داشته باشم. همون موقع یه ایده دیگه زد به سرم و بیشترِ پس اندازی که از کار بیخود کردنم جمع کرده بودم رو صرف اون کار کردم. تا عکاسی و ایناشم پیش رفتیم اما به چیزی که فکر نکرده بودم این بود که، این کار به فضای انباری خیلی بزرگی نیاز داشت و من اینو هیچ جوره نداشتم. یکم ادامه دادم و اینم بوسیدم گذاشتم کنار. باز به سرم زد همون ایده ام که برای طراحی لباس اینا رو داشتم ادامه بدم. در کنارشم بسیار زیاد به رشته مدیریت علاقه مند شده بودم و کم کم داشتم میخوندم برای کنکور ارشد MBA. از اینجای مسیر تا اینجایی که الان هستم چهار، پنج سال میگذره و حالا من نزدیک سی سالگی هستم و فراز و نشیب روزایی که گذشت کم نبوده اما بابت تجربه کردن هام خوشحالم.

سرتون رو درد میارم با این حرفا، فقط خواستم بگم من واقعا خلاف چیزی که همیشه مامانم میخوند توی گوشم که «آدم نباید از این شاخه به اون شاخه بره، یه چیزی رو بگیر و برو جلو» زندگی کردم و دائم در پی این بودم که چی دوست دارم و توی چه کاری خوب هستم. همش رفتم دنبال یه کار جدیدی انجام دادن و تجربه جدید کردن. برای همینه که میگم من واقعا این سوال مهم زندگیم رو دارم زندگی میکنم.

قبلا ها همش دوست داشتم کارای بزرگ انجام بدم، خیلی بزرگ.

اما الان ارزش هام تغییر کرده، الان معنی کار برام عوض شده. الان بیشتر برام مهمه خوش‌حال باشم. بیشتر و عمیق‌تر خودم رو بشناسم. حالم با کاری که میکنم خوب باشه، آرامش داشته باشم و استعداد های ذاتیم رو بیشتر پرورش بدم و روی مهارت حل مساله ام بیشتر تمرکز داشته باشم، خلق ارزش و به آدم ها کمک کنم.

از همون نوجوونیم با خودم فکر میکردم آدمایی که میدونن میخوان چیکار کنن و خودمونی بگم، میدونن چیکاره ان خیلی خوش‌بختن.

بعد که بیشتر در جریان زندگی قرار گرفتم دیدم همچین خبری هم نیست و واقعا همه نمیدونن میخوان چیکار کنن و چیکاره ان و صرفا دارن یکاری انجام میدن. بعد یکم بیشتر جلو اومدم و با مفهموم منطقه امن آشنا شدم. یکم با اون دید به اطرافم نگاه کردم و انگار مزه جدیدی از زندگی رو چشیدم همون موقع.

دیدم یه سری افرادی که من برداشت میکنم که اینا میدونن چیکاره هستن و شاغلن، اینا اتفاقا بیشتر از بقیه نمیدونن چیکاره هستن و فقط گیر افتادن توی منطقه امن زندگیشون و فقط کاری که بلدن رو دارن انجام میدن. بعد در خلال معاشرت‌هام با آدمای مختلف فرصت پیش اومد و از چندتاییشون این سوال رو پرسیدم:

« با کارت خوشحالی؟ چرا کارت رو عوض نمیکنی؟»

جواب ها رو میتونم به چند تا دسته تقسیم کنم:

  • آدمایی که کاری جز همین کاری که انجام میدن بلد نیستن و در پاسخ بهم میگفتن خب اینکار رو نکنم چیکار کنم؟
  • آدمایی که میدونستن اینکارشون رو دوست ندارن یا شرایطش خوب نیست یا دیگه رشدی توش ندارن اما ادامه میدادن و با توجیه به منطقه امنشون چسبیده بودن!
  • آدمایی که از تغییر میترسیدن و ریسک‌پذیر نبودن و به همینی که هست راضی بودن.
  • آدمایی که بی‌هدف و صرفا واسه بیکار نبودن سرکار میرفتن و واقعا براشون اهمیت نداشت این کاری که انجام میدن رو دوست دارن یا نه!

اما از این طرف هم بخوام بگم،

دیدم آدمایی که عاشق کارشون بودن، آدمایی که ریسک پذیر بودن، آدمایی که از اینکه از اول شروع کنن ترسی نداشتن، آدمایی که برای مدتی میپذیرفتن که چیزی بلد نیستن از کار جدید و مبتدی بودن رو زندگی میکردن، آدمایی که سرشون برای کار ساختن برای خودشون درد میکرد و از در و دیوار برای خودشون کار میتراشیدن.

خلاصه هرروز من توی ذهنم به این فکر میکنم که من واقعا دوست دارم چیکار کنم اصن چیکاره ام؟

شماها، شغل مورد علاقه و حقیقی تون رو پیدا کردید؟

با یه نگاه واقع بینانه میخوام بگم، که به نظرم زندگی خیلی کوتاه تر از اینکه که کاری رو هرروز انجام بدیم که دوسش نداریم. میدونم میدونم این روزا شرایط زندگی اصلا آسون نیست، حتی شاید لازم باشه دو سه تا کار در آن واحد باهم داشته باشیم تا بتونیم زندگی رو بگذرونیم... ولی از این طرف هم به این نگاه میکنم که چه خوب میشه اگر آدم همون دوتا شغلی که داره هم شغل های حقیقی و مورد علاقه اش باشن اونوقت انگار چرخ دنده زندگیش توی جای درستش جا گرفته و روون تر میچرخه و شاید! خوش‌حال تره.

توسعه فردیخودشناسیرشدشغل و کاریادگیری
کسی که به نوشتن علاقه داره، اما به یادگیری بیشتر!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید