نگاه به پیپی که درحال سوختن بود کردم. روی طاقچه پنجره همون اتاق کمی کثیفی به چشم میخورد اما برام مهم نبود.سرمای اتاق رفته بود توی جونم و نمیدونستم چطوری باید گرم کنم خودمو...انگار قلبم یخ زده بود
زمستون دیگه داره به اخراش نزدیک میشه و به منظره روبروم دقت میکردم. درخت و باغچه خشک شده ، سنگ فرش اون حیاط هم که توی کوهی از برگ های خشک مخفی شده بود توجهم رو جلب کرد.
گوشه به گوشه اون حیاط برام رمزآلود بود و نمیدونم چند قسمت دیگه باید راجبش حرف بزنم تا بتونم منظورم رو بهت برسونم. اما همین که داری میخونی هنوز ینی درکم کردی دیگه نه؟
اینجا آسایشگاهِ من شده و غرق توی سرمای وجودم شدم و لذت میبرم ازش. نمیدونم اگر شب بشه باز هم اینجا میتونم به لذتم راجب تاریکی ادامه بدم یا نه. این اتاق برای من اخر دنیا بود.اخر هرچیزی که میتونستم تصور کنم. من توی این اتاق همه چیز داشتم.
پنجره ، آرامش ، سکوت ، صدا...هیچیز نمیتونه این اسایشگاه رو ازم بگیره. مغزم رو زخم کردم انقد راجب این اتاق نوشتم فکر کردم.اما همه اینا به خواست خودم بوده ، خودم خواستم که اینطوری بشم پس باید پاش وایسم.
تسلای قلب یخ زده من بدون اطلاع قبلی وارد اتاق شد..بالاخره اومد.
مخاطب:درودیواراتاق
-حاویِ۱۶٪زِندِگی-
-علیرضا-

-حاویِ۱۶٪زِندِگی