توی این پیاده روی شهر دارم قدم میزنم و کاشی به کاشی این خیابون برای من یه داستان تازه رو توی ذهنم رقم میزنه.دست خودم نیست ، هرکلمه و هرتصویری که به چشمم میاد الهام بخش کلمات توی ذهنمه. با اونا من زندگی میکنم مدت هاست..برای همینم هست که اینجام.
بهش گفتم نمیترسی از اینکه داری قدم میزنی روی این کاشی ها؟ با اعتماد به نفس زیادی که درستش کرده بودیم گفت نه.میخوام قدم هام رو بردارم. برام عجیب نبود ما این تصمیم رو گرفته بودیم..
کاشی اول پر از جنایتی بود که انگار کلی آدم های پشت پرده رو داشت بهمون نشون میداد.کاشی دوم پر از ادمایی بود که میدیدم رمقی براشون نمونده که بتونن چشم هاشون رو باز کنن. اونا روی صورتشون هم دود و آلودگی داشت قدم میزد. کاشی سوم پر از ادمایی بود که به فکر شب تا صب کار کردن بودن تا شبو توی خونه راحت بخوابن و کنار زن و بچشون لبخند بزنن.کاشی چهارم پر از خالی بود. یه گودال که انگار برای من اونو کنده بودن و باید من اونو با خون دستم نقاشی میکشیدمش.
نه. من از این مردمی نیستم که کورکورانه همون کاری رو میکنن که بقیه انجام میدن. چون نمیتونم این شکلی باشم. من از این کاشی رد میشم چون هنوز زوده برای من تا بخوام سعی کنم شبیه این مردم باشم..البته ، برای همینم هست که اینجام.
مخاطب:کاشیهایپیادهرو
-حاویخیرهشدنچشمهایدیگران

-حاویِخیرهشُدَنِچِشمهایِدیگَران-