ساعت ۵:۲۹ دیقه شد. این ینی تموم شدن لذت من از تاریکی شب و ایجاد اعصاب خوردیم بابت اومدن نور توی اتاقم. هیچوقت نتونستم نوری که به چشمم میخوره رو ببخشم و عصبی نشم از دستش. بدتر از اونا،صدای گنجشک های مزاحمی بود که به گوشم میخورد و شروع به صحبت های خاله زنکی اول صبحشون کرده بودن.
بلند شدم پنجره رو ببندم تا گردباد عصبانیت توی وجودم کمتر بشه و حداقل با کشیدن پرده بتونم جلوی ورود نور لعنتی خورشید رو به اتاق بگیرم...
راستی صبح به نظرت برای مردم چه شکلیه؟ درسته که همشون باهم متفاوتن اما یه وجه مشترک دارن. همشون میخوان زندگی کنن و یه صبح دیگ ب هرشکلی که شده ادامه بدن. یکی باید از خوابی که معلوم نیست چن ساعتع دل بکنه و بلند شه بره سرکار تا زمین و زمان رو به فوش بکشه برای انتخاب اشتباهی که توی زندگیش کرده (حداقل این یه مورد رو).یکی عاشق صبحه و میخواد برای خونوادش اماده بشه بره خرید صبحونه تا بتونه آرامش رو توی خونه برای همه نگه داره و هیچوقت هیچکسی نفهمه اگر یک روز این آرامش نباشه چه اتفاقی میوفته..یکی صبح براش مهم نیست و دوست داره بیش تر از چیزی که هست بخوابه و به زندگی اینشکلی ادامه بده.درسته خوب نیست اما حداقل به خودش و کسی آسیب قرار نیست بزنه.
صبح برای هرکس یه جوره اما معنی مشترکی داره. معنای اون زندگیه. زندگی ای که توی کل جهان قانونش رو نوشتن و گفتن صبح یه شروع پر قدرته برای هرکاری که میخوای بکنی..پس منم مجبورم هم صدای گنجشک های خاله زنک هم این نور افتاب برای تابیدنش به زمین و هم دل کندن از لذت های شبانه ام رو تحمل کنم تا شروعی دوباره برای ادامه دادن به زندگیم داشته باشم.باید از قانون های نانوشته زندگی مثل همه مردم پیروی کنم دیگه.چون منم جزو همین مردمم درسته؟
+ببخشید بیدارت کردم؟
_نه
مخاطب:نامفهوم
-علیرضا-

-حاویِرَفتَنبهسَمتِزِندِگی