این شهری که دارم بهش نگاه میکنم هیچوقت اینشکلی نبود.شهری که همیشه برای من و این مردم خاطرات خوبی رو ب همراه داشت اما حالا کلی فرق کرده. از اسفالت روی خیابون گرفته تا ساختمون های بلندی که برای نگاه کردن بهشون نیازی نیست سرت رو بلند کنی تا چشمات بسوزه..
آدما فقط به پول فکر میکنن و تموم روز و شبشون با انجام دادن معامله و قمار سر بود و نبودشون میگذره. اینجا دیگه کسی به فکر الودگی های تکراری و کلیشه توی داستان و رادیو نیست. الودگی زیادی داریم از ادم ها ، ادم هایی که جاشون میدونیم اینجا نیست.
این شهر اونی نیست که این مردم و من توش بزرگ شدیم و این فقط بخشی از ماجراست.همه چیز درحال تغییره و عوض میشه. اما هر اتفاقیم که بیوفته بازم ما اینجا میمونیم چون مجبوریم که باشیم و مثل همه ادما رنگ عوض کنیم. به چهره هامون کمی نقاب زشت و عبوس بزنیم تا مبادا با دیگران و این مردم فرق کنیم.
ما بازم وارد این شهر میشیم با قیافه های عجیب و غریب و کوهی از حرف های نزده توی مغزمون و سوار ماشین به دیگران نگا میکنیم. بازم وارد این شهر میشیم و به هیچیز جز تموم شدن هدفمون فکر نمیکنیم.
اون لحظه ای که میرسی خونه و نقاب رو برمیداری بهترین لحظه برای تموم عمرته و میگی اخیش! هیجا خونه خود ادم نمیشه..مگه نه؟
مخاطب:نامَعلوم
-حاویِطِهرانِخیالی-

-حاویِطِهرانِکارتونی-