ازش پرسیدم چقدر وقت دارم برای تموم شدن این لذت هام از شب. گفت چیزی به پایانش نمونده..از توی پنجره تاریکی رو دیدم. انگار درعین تاریک بودن یه نوری توش جریان داشت. وقتش بود ، وقت رفتن.
اون کمی میترسید. انگار تردید های ذهنش نمیزاشت اروم باشه. همش استرس داشت. با هزار زحمت راضیش کردم تونستم کمی بهش از ارامش درونی خودم بهش بدم. ما از اینجا میریم..جایی که هیچکس نباشه. بدون دردسر و مردم زندگیمون رو میکنیم.درسته کمی سخته اما رفتن و رها کردن همه چیز به نفع ماست..چیزی برای ترس وجود نداره.
قبل از رفتن ماموریت های ممکن رو انجام دادیم و با خیالی راحت تر پای پیاده به رفتنمون ادامه دادیم. اینده ای که پیش روی ماست قشنگ تر از چیزیه که فکرش رو بکنی. ما کنار هم به جاهایی میرسیم که هیچکس نمیتونه اونو باور کنه.
شاید دیگه شب برام جذابیتی نداره...هدفی که دارم جذاب تر و گیرا تره. پس وقتشه داستانش رو بگم و بخونم تا همیشه توی قلبم بمونه.من برمیگردم ، به زودی..با قدم های محکم تر و حاکی از اعتماد به نفس درست شده به راهمون ادامه میدیم. با من همراه میشی برای دوری از مردم؟
برای بار هزارم از فکر و خیالاتم دست برداشتم و مثل همیشه نقابم رو به چهره زدم تا با مردم قدم بزنم!
مخاطب:تَرساَزرَفتَن
-حاویِمِقداریشَب-
-علیرضا-

-حاویِمِقداریشَب-