گاهی وفتا برام سوال میشه که خدا کجاست؟ چرا نمیاد و دستمون رو نمیگیره؟ چرا کاری نمیکنه که بفهمیم هست؟ شاید دارم دروغ میگم...گاهی وقتا برام سوال پیش نمیاد ، این ها سوالای هروزمه زمانی که کم میارم و میبینم چقدر تنهام. تنهام از مردمی که همیشه همدیگرو برای هدفشون میخوان. ننهام از ادمایی که هیچوقت نتونستن منو ببینن. شایدم اینا همه یه خستگی مفرط باشه ، کسی هیچی نمیدونه.
نمیدونم باید شرمنده باشم بابت این نوشته یا نه که هربار اونو صدا زدم و جوابی ازش نگرفتم. نمیدونم باید احساس شرمندگی بکنم از چیزی که همیشه حقم بود و بهش نرسیدم (نزاشتن که برسم)..ولی اینو میدونم دارم کم کم بیخیال تو و این دنیا و این ادماش میشم. این خستگی مفرط کم کم کار دست مغر من میده و هیچی نمیتونه جلوشو بگیره.
لااقل نباید امروز تنهام میزاشتی جلوی این همه ادمی که منتظرن من بشکنم و شکست بخورم..امروز نباید اینکارو میکردی با من. این خدایی که ازش حرف میزنم ی روزی رفیقم بود و هوامو داشت. یه روزی نمیزاشت چشم تو چشم این مردم بشم و سعی کنم برای نقاب جدیدی که هروز از مغازه ذهنم میخرم انتخابات عجیبی به پا کنم (برای انتخاب نقاب متناسب با حال و هوای ادما).
حالا که من بزرگ شدم و افتادم تو این سیاه چاله...وقتشه تو دنبالم بگردی و پیدام کنی که ببینی کجام.
مخاطب:خُدا
-حاویِمِقدارِکَمیخُدا-

-حاویِمِقدارِکَمیخُدا-